خلاصه داستان سریال بانوی سردار قسمت ۹ + زیرنویس و دوبله

بی بی مریم در اصطبل عده ای از مردم روستا را پنهانی دور خودش جمع می کند تا برای خارج کردن انگلیسی ها از املاکشان نقشه بکشند. او درباره ی مطبخ آنها اطلاعات می گیرد. سپس به سهراب و مالک وظایفی می سپارد و خودش هم به عنوان آشپز همراه چند زن دیگر در حالی که غذا را روی سینی می برد، به فرمانده انگلیسی ها نزدیک می شود و او را گروگان می گیرد. فرمانده هم دستور می دهد که سربازانش اسلحه هایشان را روی زمین بگذارند. در همین حال فرمانده مسن تر دیگری اجازه ی این کار را نمی دهد و به طرف بی بی شلیک می کند و به این ترتیب جنگی در می گیرد. مردم عادی هم اسلحه  به دست از گوشه و کنارها مبارزه می کنند و چند سرباز بیگانه را به اسارت می گیرند. بی بی با شلیک به بشکه هایی باعث انفجارهای پی در پی می شود و تعداد زیادی از سربازان انگلیسی را از پا درمی آورد. قشون اصلی بی بی که  در خارج از روستا منتظر علامت بودند، به طرف روستا حرکت می کنند و به این ترتیب تمام باقی مانده های لشگر دشمن را اسیر می کنند. در آخر بی بی پس از پیروزی، کلاه از سر فرمانده ی پیر آنها برمی دارد و بعد از پاره کردن آن دوباره کلاه را بر سر او می گذارد و می گوید: «برو به ملکه ات بگو این تاج رو یه زن به اسم بی بی مریم بهت داده! » آنها بعد از بیرون کردن دشمن از زمین هایشان، به قلعه برمی گردند و به خاطر این پیروزی شور و نشاطی در آنجا به پا می شود. مردان رقص چوب می کنند و زنها دست می زنند.

اسفندیار به بی بی می گوید که خبر حمله به انگلیسی ها، به دربار رسیده و آنها هم می خواهند هرچه سریعتر او را بکشند. بی بی می گوید که قطعا امشب یا فردا شب به ما حمله خواهند کرد و اگر زورشان به ما نرسد از رعیت انتقام می گیرند. او دستور می دهد که همه ی گردنه ها را ببندند.

نیمه شب، بی بی آمار بایار را از مالک می گیرد و متوجه می شود که او شبانه به خانه ی پیرزن و پیرمردی می رود و رفتار مشکوکی دارد. بی بی این موضوع را با اسفندیار در میان می گذارد. اسفندیار که خودش در جریان است می گوید که بایار به خانه ی خاله اش می رود و آنها با گفتن دروغ هایی او را تحریک می کنند. بی بی دلیل این کار آنها را می پرسد و اسفندیار می گوید: «اون دوتا ارباب بودن. حسین قلی خان زمین کوبیدشون. حقشون هم بود. » او از بی بی می خواهد که حقیقت را برای بایار تعریف کند. اما بی بی قبول نمی کند و می گوید به بهار قول داده و عهد بسته و نمی خواهد با گفتن حقیقت، تصویر زیبای مادر بایار را در ذهن او خراب کند.

ماموران حکومتی نامه ای را برای بی بی به قلعه می رسانند. بعد از رفتن آنها، اسفندیار به بی بی می گوید حالا که خود حکومت قصد معامله دارد بهتر است آنها هم قبول کنند. او توضیح می دهد که مردم ایل از جنگ خسته شده اند و می خواهند به شیراز رفت و آمد داشته باشند و از تحولات جدیدی که در شهرها اتفاق می افتد غافل نمانند. همچنین می گوید که اگر بخواهند با همه جا ارتباطشان را قطع کنند مردم حسرت دیدن یک روزنامه و اتومبیل به دلشان می ماند. بی بی وقتی اصرار اسفندیار و بقیه را می بیند، می گوید: «فکر می کنید اگه راه درست معامله رو نشون بدن من معامله نمی کنم؟ » او یک نامه می نویسد و دستور می دهد به یکی از شاهزاده ها که شرف الملک نام دارد و حتی هنوز در ملک آنها پا نگذاشته، حمله کنند و او را بیرون کنند تا از مظلومان دیگر هم دفاع کرده باشند. سپس نامه را به آنها می دهد تا آن را به شاهزاده برسانند و به این ترتیب شرف الملک هم نامه را به ظل السلطان بدهد.

بعد از رفتن بی بی، مردها این کار او را صلاح نمی بینند و از به راه افتادن حمام خون می ترسند. اسفندیار بعد از کمی فکر کردن می گوید: «نه! حاکم اصفان اینطوری می فهمه که می تونه از یه زن هم شکست بخوره. اون وقت آبروش تو دربار میره. بی بی درست فکر کرده. می ترسونیمشون تا از حمام خون جلوگیری بشه. »

یک درشکه پر از وسیله های جدید و پارچه ها و لباس های زیبا، وارد قلعه می شود. مردم خوشحال می شوند و با شوق و ذوق از آنها استفاده می کنند. بی بی بعد از دیدن اتستقبال مردم از آن وسیله ها، با ناراحتی به فکر فرو می رود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *