خلاصه داستان سریال ترکی هرجایی قسمت 86

سلام همراهان عزیز الو سریال در این بخش خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت 86 را آماده کردیم.

امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید.

سریال هرجایی قسمت 79

سریال هرجایی قسمت 86

هازار بعد از به هوش آمدن، سراغ نامه را از زهرا می گیرد ولی نامه ای در کار نیست.

هازار توضیح می دهد که نامه مال دلشاه بوده که برای نجات میران از دست اصلان بی ها از هازار کمک خواسته بوده.

در ضمن به زهرا می گوید کسی که او را از پله ها انداخت الیف بود.

زهرا می گوید: «من از آزاد شنیدم که عزیزه قصد کشتن ریان را داشته. ما باید دخترمان را از آن خانه نجات دهیم. ریان باید از میران طلاق بگیرد و تو باید به همه بگویی که آن شب میران تو را از پله ها پایین انداخت. فقط در آن صورت است که ریان از میران جدا خواهد شد. »

هازار زیر بار نمی رود و دلش نمی خواهد به میران افترا ببندد اما زهرا می گوید: «اگر این کار را نکنی من بچه ها را برمیدارم و ترکت میکنم. ما باید بیشتر از هر چیز به فکر جان ریان باشیم. » بالاخره هازار تسلیم او می شود.

وقتی هازار به ریان می گوید که میران او را هل داده است، ریان ناباورانه بین پدرش و میران می ایستد.

میران ناگهان فریاد می زند: «پدرت دروغ میگوید! من این کار را نکردم. »

ریان به سمت هازار می چرخد تا شاید او حرفش را پس بگیرد اما هازار در سکوت تماشا می کند.

ریان که مطمئن است پدرش هرگز دروغ نمی گوید به میران می گوید: «چرا من تو را نشناختم. تو کی هستی؟! از یک طرف با من همدردی میکنی و از طرف دیگر دروغ میگویی. »

میران به سمت هازار می رود و می گوید: «چه آدم پستی هستی که علیرغم عشق دخترت تهمت میزنی! »

ریان، میران را به سمت در اتاق می کشاند و داد می زند: «باز هم بدترین داستان زندگی من به دست تو نوشته شد. چرا با من این کار را میکنی؟ »

میران با بغض می گوید: «اول مادرم را از من گرفت و حالا می خواهد تو را بگیرد. »

ریان او را از اتاق بیرون می کند و در همین حال شاداغلوها که تازه از راه رسیده اند شاهد دعوای میران و ریان می شوند و به سمت میران هجوم می برند.

فیرات و محافظان از راه می رسند و میران را از چنگ آنها بیرون می آورند ولی او همچنان رو به ریان فریاد می زند و قسم می خورد که کار او نبوده!

ریان خودش را در حیاط بیمارستان به میران می رساند و با صدای گرفته می گوید: «گفته بودم همیشه کنارت خواهم ماند اما کینه و انتقام آنقدر قلبت را سیاه کرده که تبدیل به قاتل شده ای! تو نمی توانی کسی را خوشحال کنی چون عشقی در وجود تو نیست. خودت را در قلب من کشتی… »

میران از ریان می خواهد که به چشم های او نگاه کند و به یاد بیاورد که او را باور کرده بود.

فیرات، میران را از بیمارستان دور می کند و ریان روی زمین می نشیند و به تلخی گریه می کند و به آزاد می گوید: «من همین حالا کسی را که عاشقش بودم را از دست دادم. » و حلقه ی ازدواجش را داخل جیبش می گذارد.

نصوخ و جهان کنار هازار دلیل رفتن او به عمارت اصلان بی را می پرسند و هازار جواب می دهد: «میخواستم دخترم را از آن خانه بیرون بیاورم. »

و از پدر و برادرش خواهش می کند که تا وقتی او حالش خوب نشده است با میران کاری نداشته باشند.

نصوخ با دیدن ریان در حیاط بیمارستان با خشم به سمت او می رود و می گوید: «باعث تمام ناراحتی های ما تو هستی! هازار به خاطر تو شاید هرگز نتواند راه برود. حق نداری به خانه بیایی. آنجا جایی برای تو نیست. »

از آن طرف یارن می گوید: «ممکن است آزاد با دیدن او دوباره امیدوار شود. »

و پوزخند می زند. آزاد با شنیدن حرف های آنها داد می زند: «ریان خانواده دارد. پدر و مادر و خواهر دارد. من هم هستم. و در خانه ما همیشه به روی او باز است. »
وقتی هازار و زهرا تنها می شوند، هازار می گوید: «صدا و نگاه میران از جلوی چشمم کنار نمی رود. » و نگاه سرزنش آمیزی به زهرا می کند.

زهرا می گوید: «من را سرزنش نکن! وقتی بیهوش بودی عزیزه آمده بود و بالای سرت به تو میگفت تا درد از دست دادن فرزند را نکشی اجازه نمیدهم از نیا بروی. ما مجبوریم از بچه هایمان حفاظت کنیم. »

سپس زهرا بیرون می رود تا ریان را به خواست هازار به اتاق بیاورد. ریان مادرش را بغل می کند و از او به خاطر اعتماد کردن به میران عذرخواهی می کند. بعد از رفتن او زهرا به خود می گوید: «امیدوارم روزی تو هم من را ببخشی… »

ریان از پدرش می پرسد: «داخل نامه چه بود که تو را آن وقت شب آنجا کشانده بود؟ من از پرستار تو شنیدم که وقتی بیهوش بودی از نامه حرف زدی. »

هازار در مورد نامه توضیح می دهد و با بغض می گوید: «با آن نامه می خواستم تو و میران را نجات بدهم و عزیزه را سر جایش بنشانم ولی نتوانستم. »

ریان از پدرش به خاطر اعتماد کردن به میران عذرخواهی می کند و هازار با شرمندگی سرش را پایین می اندازد.

میران در عمارتشان با فریاد می گوید: «بالاخره موفق شدید من و ریان را از هم جدا کنید. به خاطر شما و حفاظت از شما در این خانه ماندم و نقشه هایتان را تحمل کردم ولی حالا کاری کردید که نمی دانم چه کنم… هازار به همه می گوید که من او را هل دادم. »

عزیزه می گوید: «آنها دشمن هستند و هر کاری می کنند تا ما را نابود کنند. و حالا خودت به حرف های من رسیدی که شاداغلوها پست و دروغگو هستند. من مطمئنم کسی هازار را هل نداده است.. »

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان سریال ترکی تردید (هرجایی)  قسمت 86 لذت برده باشید ؛ در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال هرجایی (تردید) قسمت 87 مراجعه فرمایید .

برای حمایت از الو سریال لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید .

 

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

 

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم .

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *