خلاصه داستان سریال ترکی گلپری قسمت ۳۰ + زیرنویس و دوبله

وقتی حسن به خانه برمی گردد متوجه می شود که مادرش اخراج شده و باید آنجا را زود تخلیه کنند. او هنگامی که قضیه تهمت دزدی به بدریه را می شنود عصبانی می شود. اما گلپری چیزهایی که خود حسن پنهان کرده و ماجرای اسلحه و اخراج شدن او از همبرگرفروشی را یادآوری می کند. بنابراین بحثی میان آن دو شکل می گیرد. حسن از اینکه کادیر دروغ های او را برای گلپری رو کرده بیشتر عصبانی می شود و به کادیر زنگ می زند و با تندی از او می خواهد که دیگر به آنها هیچ کمکی نکند. در آخر دست مادرش را می بوسد و به آرامی می گوید: «تو عزیز و تاج سر منی. بیا دیگه دل هم را نشکنیم و همدیگر رو ناراحت نکنیم. اما اینو بدون که اگه تو این خونه یه مرد بیاد، حسن تاشکین میره. اینم قوانین منه.»

بدریه سراغ مرد طلافروش می رود و در حالی که گریه می کند با حرص می گوید: «چرا دروغ می گید؟ نسلیهان خانم ازتون خواسته؟ من گردنبند یادگاری بابام رو به شما فروختم. آدم انقدر بی وجدان و بد؟» طلافروش سکوت می کند. بدریه هم با گریه به خانه برمی گردد و ماجرا را برای حسن و گلپری تعریف می کند. آنها که کاملا به او اعتماد دارند او را دلداری می دهند. وقتی جان از مدرسه برمی گردد همه آنها با چمدان هایشان خانه را ترک می کنند. چون گلپری پولی ندارد نمی تواند هتل پیدا کند و بدون پول هم کسی کمکشان نمی کند. پس از آنجایی که جایی برای رفتن پیدا نمی کنند، به پارک می روند اما کم کم هوا سرد و طوفانی و غیرقابل تحمل می شود و بچه ها زیر پتو همانجا خودشان را گرم می کنند.

کادیر به حرف های بورجو و مادرش درباره احساسی که او به گلپری دارد فکر می کند و مشروب می خورد. او احساس می کند کسی به فکرش نیست و همه به او به چشم گاوصندوق یا کیف پول نگاه می کنند و فقط هنگام پول خواستن سراغش را می گیرند. در این میان بورجو که نگران او شده بعد از اینکه به خاطر حرف هایش از او معذرت خواهی می کند، می گوید: «اگه شما موکل من بودید بهتون می گفتم به صدای قلبتون گوش کنید. اما می دونم که شما به خاطر آرتمیس، راضی به جدایی نمی شید و تحمل می کنید. تو چنین وضعیتی بهترین کار دفن احساسات و ندیدن گلپریه. چون اگه همینطور پیش بره شیما از شما دست نمی کشه و شما هم گلپری رو ول نمی کنید و در حق همه بی انصافی میشه.» کادیر به خاطر اینکه او به فکرش است تشکر می کند.

شیما لباس گران قیمتی می خرد و در خانه حسابی به خودش می رسد و آرایش می کند. وقتی کادیر به خانه برمی گردد، همه جا پر از شمع است و صدای موزیک پخش می شود. شیما کنار کادیر می نشیند، دست او را می گیرد و می گوید: «خیلی ناراحت و ناامیدت کردم. معذرت می خوام. اما می تونم از این به بعدش رو تغییربدم. خیلی دوستت دارم. حتی فکر از دست دادن تو منو نابود می کنه. حق داری. شیمای این اواخر ترسناک بود. اما بهت قول میدم دوباره اون شیمایی که با پوست و خون عاشقش شدی رو ببینی. لطفا اجازه بده. به خاطر خودمون و دخترمون.» کادیر می گوید: «باشه اما ازت یه چیز می خوام؛ آرامش.» شیما قبول می کند و آنها به سلامتی شروع جدیدشان می نوشند.

گلپری وقتی می بیند که هوا طوفانی تر و سردتر شده به رستورانی در آن نزدیکی می رود و با صدای بلندی می گوید: «تو رو خدا کمک کنید. با سه تا بچه آواره خیابون شدم. فقط به خاطر یه شب تو هتل موندن پول می خوام. می تونم کارت ملی ام رو به عنوان ضمانت بدم و بعدا پول رو برگردونم.» صاحب مهربان رستوران در گوشه ای با او صحبت می کند و به او پول می دهد. گلپری فقط به مقدار نیازش از آن پول ها برمی دارد و می گوید که به زودی پول او را پس خواهد داد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *