خلاصه داستان سریال ترکی گلپری قسمت ۴۴ + زیرنویس و دوبله

آقا ضیا از گلپری می خواهد که برای استراحت به خانه اش برگردد و منتظر بماند تا پلیسها تحقیقات را ادامه دهند. وقتی گلپری به خانه می رسد و کادر را ناراحت و نگران می بیند، به سمت او هجوم می برد و دستش را دور گلوی او می اندازد و با حرص می گوید:« تو اومدی توی این خونه و داداشت جان رو دزدید. بهش کمک کردی؟ پسرم کجاست؟ بابات نمی دونه. تو نمی دونی. پس کی می دونه کجاست؟» او که اصلا به اعصابش مسلط نیست خانه را به هم می ریزد و با صدای بلند گریه می کند. کادر و بدریه پس از مدتی او را آرام می کنند.

حسن به بیمارستان می رود تا به آرتمیس سر بزند. او قصد دارد باز هم با آرتمیس درد و دل کند و حرفهایش را بشنود اما آرتمیس نمی خواهد چیزی بگوید. حسن هم وقتی می بیند که او حال و حوصله ندارد، پیشانی اش را می بوسد و می گوید در وقت مناسبی صحبت خواهند کرد. سپس بیرون می رود و سلن هم همراه او راه می افتد. سلن بخاطر نزدیکی حسن و آرتمیس به هم کمی حسادت می کند.

گلپری که چشم روی هم نگذاشته متوجه زنگ خوردن گوشی اش می شود و وقتی جواب آن تماس ناشناس را می دهد اژدر از پشت خط او را تهدید می کند که اگر کاری را که می گوید انجام ندهد، جان را خواهد کشت. گلپری التماس می کند و پسرش را می خواهد اما اژدر می گوید:« تا دو ساعت دیگه آماده شو. زیباترین لباست رو بپوش و آرایش هم بکن. به وصالت می رسم.»

کادیر تا صبح کنار تخت آرتمیس نشسته است. او با گلپری تماس می گیرد تا بفهمد پلیسها تا کجا پیش رفته اند. گلپری از ترس به خطر افتادن زندگی جان ماجرای تماس اژدر را از او پنهان می کند.

سعید به همه ی آدمها و آشناهایش گفته که دنبال جان بگردند. او پس از مدتی جست و جو به حسن می گوید:« نمی دونم به ماجرای شما ربط داره یا نه. اما مثل اینکه درخواست پاسپورت دادن. برای پدر و مادر و بچه. پاسپورت ها برای یه زوج متاهل آماده شده. آدرسشو دارم.» او اسلحه ای به حسن می دهد و با هم به سمت آدرس حرکت می کنند.

وقتی هوا روشن می شود گلپری مخفیانه به آدرسی که اژدر به او داده بود می رود. اژدر در یک خانه ی خالی منتظر اوست و روی تخت خوابش گلبرگ های سرخ می ریزد. گلپری به محض ورود به خانه سراغ جان را می گیرد و وقتی می فهمد که او در آنحا نیست می گوید:« ما اینجوری توافق نکرده بودیم.» اژدر در جواب می گوید:« اول مال منی. اول من که این همه سال در حسرت موندم. بعدش ساده ست. جان و حسن و بدریه هم پیش خودمون می مونن و یه خانواده می شیم. اگه نمی خوای برو اما یادت نره که جان دست منه. اگه مال من نشی جان می میره و خاک می شه.»

از طرفی جان در ویلایی وسط جنگل زندانی شده است و جبار از او مراقبت می کند. جان به بهانه ی دست شویی رفتن از پنجره ی کوچکی فرار می کند و در بین درختها با سرعت می دود. جبار هم متوجه می شود و او را دنبال می کند. درهنگام دویدن پای جان به سنگی گیر می کند و او از تپه قل می خورد و در حالی که سر و صورتش زخمی شده پایین می افتد. جبار وحشت زده و هراسان به طرفش می رود و او را تکان می دهد و می گوید:« خوبی؟! مردی؟! مردی جان؟!»

بعد از مدتی وقتی که جان هوشیاری ای از خود نشان نمی دهد، جبار با ناراحتی در پایین تپه  قبری برای او می کند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *