خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت ۶۰ + زیرنویس فارسی و دوبله

در این مطلب خلاصه قسمت ۶۰ سریال گودال را برای شما عزیزان آماده کردیم ، امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید .

 

در اداره پلیس، رئیس که از اوضاع به هم ریخته محله و اداره درمانده شده، امراه را صدا می زند و به او در مورد کارها و رفتارهایش تذکر می دهد و هشدار می دهد که در صورت ادامه چنین رفتارهایی زیاد در اداره او دوام نمی آورد.

بعد رئیس کلانتری به بازداشتگاه می رود.

ادریس می گوید: «اگه خطایی از ما سر زده گردنمون از مو باریک تره ولی، وضعیت رو که می بینی.»

رئیس می گوید یک سوتفاهم رخ داده و می گوید آنها آزادند و می توانند بروند.

امراه به دیدن کسی می رود.

مردی در ساحل منتظر اوست. امراه او را بابا صدا می زند و مرد برمی گردد.

او بایکال است. بایکال می گوید: «پسرم خوش اومدی.» و امراه را در آغوش می گیرد.

امراه از وضعیتش در اداره پلیس شاکی است و می گوید دست و پاش را بسته اند و نمی تواند کاری از پیش ببرد.

او می گوید: «من به خاطر تو اومدم استانبول. اومدم  کاری رو که می خوای انجام بدم.

ولی اگه اینجوری پیش بره با یاماچ می شینم تو قهوه خونه بازی می کنیم.»

بایکال می گوید همه چیز را حل خواهد کرد و می گوید: «فعلا یه کم فاصله بگیر و منتظر فرصت باش.»

بعد امراه را بغل می کند و می گوید: «از هفت سالگی پیش من نیستی ولی انگار یه روز هم ازم جدا نشدی. شاید من بزرگت نکرده باشم اما پسر منی. بهت افتحار می کنم. من گودال رو می خوام بگیرم برای اینکه به تو هدیه ش کنم. پس برو و هدیه ت رو بگیر.»

سنا به یاماچ می گوید حال پدرش خوب نیست و به ازمیر می رود.

او می خواهد در مورد آمدن امراه و تهدید او برای گودال، با خانواده اش صحبت کند.

یاماچ احساس می کند سنا چیزی را از او مخفی می کند اما سنا به او اطمینان می دهد که اتفاقی نیفتاده است.

جلاسون به یاماچ خبر می دهد که مدد گم شده است.

مدد همچنان زیر شکنجه افرادی است که می گویند از طرف یاماچ هستند.

او آنقدر وحشیانه کتک خورده که هوش و حواسی برایش نمانده است.

شکنجه گرها با یکی از افراد بایکال تماس می گیرند و به او خبر می دهند که آماده اند.

سلیم که فهمیده بایکال  نقشه جدید و خطرناکی برای خانواده اش دارد به دفتر او می رود و می گوید: «من هرچی که باید می گفتم گفتم، ولی تو نفهمیدی.»

بایکال بلند می شود و به او یکی سیلی می زند و می گوید: «به زودی به خاطر این سیلی ای که زدم ازم تشکر می کنی. الان محافظت رو بردار و برو خارج از شهر.»

سلیم جواب منفی به او می دهد و بایکال می گوید: «من بهت حق انتخاب ندادم. کاری رو که می خوام انجام میدی. هر وقت خیال کردی داری دست و پاتو تکون میدی یادت بیفته نخ ها تو دست منه. من دارم بازیت میدم.»

سلیم با عصبانیت از دفتر او خارج می شود و با عجله خود را به محله می رساند.

ادریس با فهمیدن خبر سکته پاشا فورا خود را به بیمارستان می رساند.

پاشا می گوید: «من اون زمان فکر کردم کار درست رو انجام دادم و از خانواده م حفاظت کردم. اما اینجوری نبوده. تو یه سنگ کوچیک می اندازی توی آب، خیال می کنی چیزی نیست. اما حرومزاده موجش میاد به خودت می رسه. اگه می دونستم اینطوری میشه ، نمی کردم ادریس. یه تیر خالی می کردم تو سرم ولی نمی کردم.»

ادریس می گوید: «من بچه نیستم پاشا. حرف رو نپیچون. هرچی می خوای بگی رو رک و راست بگو.»

پاشا می گوید: «من نتونستم پسرت رو پیدا کنم. دیشب قاسم اومد انبار. فهمیده پسرت کیه. وقتی گفت قلبم ترکید. می ترسم طوریت بشه ادریس.»

ادریس می گوید: «زنمی یا مادرم؟ به تو چه؟ بگو ببینم.»

پاشا می گوید: «سعادتین.»

ادریس می گوید: «اون چی شده؟ اون مرده. عقلتو از دست دادی؟»

پاشا می گوید: «قاسم مهربانو کشت. من پسره رو فرستادم پیش خانواده ش، بدون اینکه بدونم کجان. اون پسر صالح بوده. بعد هر چی شده و هر اتفاقی براش افتاده، شده سعادتین وارتلو. سعادتین وارتلو پسر تو بوده.»

ادریس با ناباوری به پاشا نگاه می کند.

تسبیحش پاره می شود و دانه های آن روی زمین می ریزند.

ادریس بلند می شود و در حالی که سوت ممتدی در گوشش صدا می کند بیرون می رود. او به یاد شبی می افتد که وارتلو گفته بود برایش داستانی تعریف کند، و به یاد شبی که قهرمان کشته شد.

حالا یک پسر دیگرش کشته شده، این بار به دست خودش.

او بی آنکه بداند کجاست، در کوچه پس کوچه های گودال قدم می زند و خودش را جلوی کلبه علیچو می یابد.

علیچو را صدا می زند و می گوید :«کمکم کن.»

و از پا می افتد و روی زانو می نشیند و فریاد می زند: «چرا؟»

علیچو او را در آغوش می گیرد.

بایکال سراغ مدد می رود و وانمود می کند که برای نجات دادن او آمده است.

او به مدد نیمه هشیار می گوید: «وارتلو دوست من بود. تو داداش اون به حساب میای، داداش منم هستی.اون یاماچ وارتلو رو کشت اما بسش نبود. تو رو هم گرفته. ما انتقامشو می گیریم.»

بایکال اسلحه ای به دست مدد می دهد و او را به گودال می برد.

مدد پابرهنه، با لباس های پاره و در حالی که به سختی راه می رود به طرف قهوه خانه می رود.

سلیم خودش را به برادرش می رسند و از دور مدد را می بیند که یاماچ را نشانه گرفته است.

سلیم یاماچ را هل می دهد و خودش را جلوی او می اندازد و تیر می خورد.

یاماچ سلیم را بغل می کند و فریاد می زند با مددکاری نداشته باشند.

سلیم را به بیمارستان می رسانند و به اتاق عمل می برند.

دکتر می گوید وضعیت او وخیم است.

یاماچ با عصبانیت بیمارستان را ترک می کند و به جایی می رود که عمو و مکه چند روز است در آن نگهبانی می دهند.

او اسلحه اش را به سمت کسی می گیرد و می گوید: «مدد سلیم رو زد. سلیم داره می میره. یه برادرمو گرفتی اون یکی هم داره میره. اگه سلیم بمیره زنده ت نمی ذارم.»

وارتلو از پس تاریکی بیرون می آید و به یاماچ چشم می دوزد.

قلب سلیم می ایستد و به او شوک می دهند.

وارتلو پیشانی اش را به هفت تیر یاماچ می چسباند و می گوید: «بکش. من که مُردم.»

 

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان این قسمت از سریال گودال لذت برده باشید. در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال گودال قسمت ۶۱ مراجعه فرمایید .

برای حمایت از آستارا خبر لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *