خلاصه داستان سریال حکایت ما قسمت ۱۲۲ + زیرنویس و دوبله

در خانه، حکمت که بخاطر زینب و تصمیم ازدواج با او و خرج و مخارج به فکر افتاده است، به رحمت میگوید :«چطوره دوباره یه کار نیمه وقت پیدا کنم؟» رحمت میگوید :«لازم نکرده تو به درست برس. من که دارم خرجت رو میدم». کمی بعد، فیلیز با خوشحالی به خانه آمده و در مورد قرار کاری و پیشنهاد سفارش اولیه برای شروع کار با شرکت جدید میگوید. بچه ها خوشحال شده و تصمیم میگیرند با جدیت کار را شروع کنند.
در خانه ملک، ملک و فکری چمدانهایشان را بسته و در حال رفتن هستند. کیراز و فیکو به ملک اطمینان می‌دهند که فیلیز در راه است تا پیش آنها بیاید. بعد از رفتنشان، فیکو و کیراز با خوشحالی به تفریحات آخر هفته خود فکر میکنند.
در درمانگاه، باریش روی تخت خوابیده و شب را خانه نرفته است. منشی او به آنجا آمده و او را بیدار میکند . باریش به خودش آمده و به خانه برمیگردد. نهال، با دلخوری به او میگوید :« ساواش وقتی صبح ندیدت خیلی گریه کرد. پسر من اسباب بازی نیست که ناراحتش کنی». باریش میگوید:«اون پسر منم هست. بخاطر اونه که الان اینجام». سپس سراغ ساواش می رود.
در خانه،فیلیز و چیچک مشغول دوختن لباسها هستند. فیلیز به فیکو زنگ می زند و سراغشان را برای آمدن به خانه اش، طبق قرار آخر هفته ها می گیرد. کیراز و فیلیز که قصد ندارند آنجا بروند، بهانه درس آورده و میگوید کلاس دارند و نمی‌توانند بروند. فیلیز این بهانه را قبول نکرده و میگوید که دنبالشان می رود. کمی بعد، دوست کیراز با فیلیز تماس میگیرد و به دروغ میگوید که کیراز و فیکو بخاطر درست کردن سوپرایزی برای فیلیز، نمیخواهند بیایند تا کارشان تمام شود. فیلیز حرف او را باور میکند و دیگر پیگیرشان نمی شود.
ظهر، گوشی فیکو که در جیب او بوده به فیلیز زنگ می زند و فیلیز صدای جشن و دادو بیداد می شنود. فیکو که با دوستانش برای دیدن فوتبال بیرون رفته است، وقتی متوجه می شود که گوشی زنگ خورده، مجبور می شود حقیقت را بگوید. فیلیز از اینکه او درس نمی‌خواند و به تنهایی بیرون رفته عصبانی شده و از او آدرس میگیرد و دنبالش می رود.
در خانه ملک، کیراز و دوستانش مهمانی گرفته اند. امره نیز آمده و تمام مدت خانه را زیر نظر دارد. او به بهانه دستشویی طبقه بالا می رود و دنبال وسایل قیمتی میگردد. او گاو صندوق را پیدا کرده و در تلاش برای باز کردن آن می شود.
فیلیز پیش فیکو رفته و او را دعوا میکند و با خودش به سمت خانه ملک می برد تا با فکری بابت این قضیه بحث کند. فیکو سعی میکند جلوی او را بگیرد، و نهایتا مجبور می شود به او بگوید که فکری و ملک خانه نیستند. فیلیز با عصبانیت وارد خانه می شود و میبیند که کیراز مهمانی گرفته است. او به خانواده دوستان او زنگ می زند تا بچه هایشان را ببرند. دوستان کیراز به خاطر این کار از کیراز ناراحت شده و با او حرف نمی‌زنند. کیراز از دست فیلیز ناراحت و عصبی می شود، و به فیلیز میگوید:«دوستامو، زندگیمو، خونمو، هرچی که قشنگه رو نابود می‌کنی. از خونه برو بیرون. ازت متنفرم. »
در دانشگاه، جلسه ای برای رحمت و دنیز برگزار می شود. درین وقتی قضیه را میفهمد، با رحمت صحبت کرده و علت این کار را می پرسد. رحمت به او جواب درستی نمی‌دهد. درین میگوید :«مبادا اون تو رو بازیچه خودش کرده و به نمره خوب برگه اش مربوط میشه». رحمت جوابی نمی‌دهد و به اتاق جلسه می رود. رئیس مربوطه از او در مورد علت ورود بی اجازه شبانه به دانشگاه سوال میکند. دنیز با نگرانی منتظر جواب رحمت است. دنیز به دروغ گفته است که بخاطر جا گذاشتن موبایلش از رحمت خواسته بوده که به دانشگاه بیایند و در را باز کند. اما رحمت نقش ببزی کرده و میگوید:« من و دنیز با یکدیگر دوست و عاشق هم هستیم و برای تفریح و شیطنت کردن جایی رو نداشته و شبانه به دانشگاه اومدیم.چون دنیز روش نمیشد بقیه بفهمن عاشق یک خدمتکار شده.» او این حرفها را به طعنه به دنیز میگوید.
کمیته انضباطی به آنها تذکر داده و ماجرا بسته می شود. بیرون از اتاق، دنیز به او میگوید :«چرا نجاتم دادی؟ حتما اون عکسها رو ازم میخوای». رحمت با زرنگی میگوید:« نه عکسها رو نمی‌خوام، یادگاری نگه دار. چون همه دانشگاه میفهمن که تو عاشق منی، پس عکس بوسیدن من توی اتاق نظافت چیز طبیعی دستت محسوب میشه». دنیز میفهمد که رکب خورده است و حرصش میگیرد.
رحمت پیش فیلیز به خانه ملک می رود. آنها منتظر هستند تا ملک و فکری از سفر برگردند. وقتی آنها می آیند، فیلیز با آنها بخاطر بی مسولیتی نسبت به بچه ها بحث میکند. ملک به فیلیز حق داده و وقتی حس میکند که نمی‌تواند به بچه ها رسیدگی کند، از کیراز میخواهد که پیش خواهرش بگردد. کیراز عصبانی شده و وسایلش را جمع میکند تا از خانه برود. او دم در با فیلیز دعوا کرده و میگوید :«حتی ملک رو باهم دشمن کردی و منو از خونه بیرون کرد. دست از سرم بردار .دیگه نمی‌خوامت.» فیلیز با ناراحتی میگوید :«باشه, دیگه بهت زنگ هم نمی‌زنم و میرم.» او با گریه آنجا را ترک کرده و به آتلیه می رود. وقتی میفهمد که باریش هنوز آنجا کار میکند، با عصبانیت پیش او می رود و با دادو بیداد از او میخواهد که آنجا را ترک کند. او باریش را مقصر وضعیت خواهر و برادرش می داند چون وقتی بخاطر او زندان بود آنها را از دست داد.
تولای و بقیه افراد آتلیه دور آنها جمع شده اند که ناگهان حال تولای بد شده و از حال می رود. باریش او را بغل کرده و فورا به بیمارستان می برد. همه به بیمارستان رفته و منتظر نتیجه هستند. وقتی باریش از اتاق عمل بیرون می آید، به توفان میگوید متاسفم :«بچه ها رو از دست دادیم.»

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *