خلاصه داستان سریال حکایت ما قسمت ۱۲۸ + زیرنویس و دوبله

سلیم در حال بررسی پرونده اطلاعات فکری، متوجه می شود که حکمت ازدواج کرده است و وضعیت او متأهل ثبت شده است.
در مطب، باریش به عمد جیب لباس خود را پاره میکند تا بهانه ای داشته باشد پیش فیلیز برود. او لباسش را به آتلیه می برد، و از فیلیز میخواهد که آن را بدوزد. فیلیز میگوید:« اینجا خیاطی نیست.» ولی در عین حال بخاطر جبران بخیه زدن باریش، لباس او را می‌دوزد. باریش دنبال حرف کشیدن از فیلیز است. او میپرسید :«کسی تو زندگیت نیست؟» فیلیز میگوید :« اینجاش به تو ربطی نداره.» همان موقع، آقا منصور، فردی که قرار بود با فیلیز قرارداد ببندند، به آتلیه می آید. فیلیز از دیدن او خوشحال شده و به استقبالش می رود. باریش یادش می آید که آن مرد را در رستوران ، هنگامی که فیلیز و سلیم را تعقیب کرده بود دیده بود، و تصور میکند او پدر سلیم است. او با حرص از آتلیه بیرون می رود.
در دانشگاه، رحمت و درین با یکدیگر نشسته اند. رحمت ساکت و دمق است. درین علت را میپرسد، اما رحمت چیزی نمی‌گوید. یکی از مسیولین دانشگاه پیش رحمت می آید و او را به اتاق مدیریت صدا می کند. وقتی رحمت می رود، رئیس دانشکده از او میخواهد که برای پروژه عکاسی دنیز با او به عنوان مدل همکاری کند. رحمت از اینکه دنیز چنین خواسته ای داشته عصبی می شود. دنیز و رحمت از اتاق بیرون می آیند. وقتی درین علت صدا زدن رییس را جویا می شود، دنیز میگوید:« اسباب بازیت رو واسه امروز میخواستم. لازمش دارم». رحمت از این حرف او عصبی شده و می رود. درین دنیز را نصیحت میکند و به او میگوید :«زشته اینجوری حرف نزن». دنیز میگوید« بزرگش نکن بیخیال.»
درین نیز از رحمت میخواهد که به دنیز در پروژه درسی کمک کند.
در آتلیه، فیلیز با آقا منصور قرارداد می بندد. کمی بعد، سلیم نیز به آتلیه می آید. بعد از رفتن آقا منصور، سلیم با تردید به فیلیز میگوید:« وقتی داشتم در مورد پدرت تحقیق میکردم، یه برگه از ثبت احوال به دستم رسید. نمی‌دونم خبر داری یا نه، طبق این برگه حکمت هفته پیش با دختری به اسم زینب ازدواج کرده.» فیلیز به شدت شوکه شده و عصبانی می شود. او به سمت در می رود و میگوید :«الان میرم میکشمش.» سلیم سمت او می رود و سعی در آرام کردن فیلیز دارد. او میگوید:« به جان و مال مردم که تجاوز نکرده. ازدواج کرده، فقط یکم زود بود. حالا آروم باش یکم حرف بزنیم». باریش از پنجره ، این صحنه ها را میبیند و عصبی می شود.
در دانشگاه، حکمت که از دست دنیز کلافه شده، به درین میگوید :«شما اصلا شبیه خواهرا نیستید.» درین تعریف میکند که :«ما در واقع خواهر ناتنی هستیم. مادر من با پدر دنیز ازدواج کرد. ولی همدیگه رو خیلی دوست داریم. دنیز همیشه به همه دوست پسرهای من حسودی می‌کرد چون میخواد من فقط مال اون باشم.برای همین الان تو رو اذیت می‌کنه.»
باریش به خانه می رود. او بخاطر حرصی که از فیلیز دارد، به پسرش میگوید که فردا به همراه مادرش به مطب بیایند تا با یکدیگر برای نهار بیرون بروند. نهال از اینکه باریش میخواهد آنها را به مطب ببرد تعجب میکند.
دنیز، تمام روز از رحمت در حال کار عکس میگیرد. رحمت عصبی است و با او همکاری نمیکند، اما دنیز دست از عکاسی نکشیده و مدام عکس میگیرد. بعد از پایان ساعت کاری، وقتی رحمت میخواهد به خانه برود، رییس دانشکده به او میگوید که باید اضافه کار بماند تا با دنیز همکاری کند. رحمت مجبور به قبول کردن می شود. دنیز رحمت را به استودیو دانشکده می برد . آنها با یکدیگر بحث میکنند. دنیز با حرفها و کنایه هایش میخواهد به رحمت ثابت کند که رحمت او را دوست دارد. رحمت میخواهد برود اما دنیز میگوید:« اگه تو بری یعنی من برنده شدم.» رحمت دوباره برمیگردد و این بار او شروع به عکاسی از دنیز میکند. دنیز دلبری میکند تا رحمت تحریک شود. رحمت به دنیز نزدیک می شود اما سریع جلوی خودش را میگیرد.
شب در خانه، فیلیز با خونسردی با حکمت صحبت میکند.او میگوید :«من این مدت اصلا به تو رسیدگی نکردم. باید برات جهیزیه بخرم. ولی ازت ناراحتم که منو واسه عقدت دعوت نکردی». حکمت و بقیه از اینکه میبیند فیلیز جریان را فهمیده شوکه می شوند. حکمت فکر میکند که فیلیز ماجرای بارداری زینب را نیز میداند، اما وقتی از دهانش چنین حرفی در می رود، فیلیز ناگهان عصبانی شده و شروع به کتک زدن حکمت می کند. حکمت فرار میکند و به کوچه می رود. همگی بیرون آمده و سعی در آرام کردن فیلیز دارند. به پیشنهاد تولای، زینب موقتا به خانه تولای و توفان می رود تا فیلیز تصمیمی برای سکونت او بگیرد.
روز بعد، نهال و پسر باریش به مطب می روند. نهال به عمد پسرش را به آتلیه میفرستد تا سراغ پدرش را بگیرد . و وقتی باریش بیرون می آید، میگوید که آدرس را پیدا نکرده بودند. فیلیز از دیدن نهال و پسر باریش عصبی می شود و سریع با سلیم تماس میگیرد و با او قراری برای نهار میگذارد. او آماده می شود و به خودش می رسد و منتظر سلیم میماند.
در دانشگاه، رحمت با دنیز به تاریک خانه برای ظهور عکسها می روند. دنیز اصرار دارد تا بداند رحمت در عکس به چه کسی نگاه عاشقانه می‌کرده. رحمت پنهانی عکسی را که در آن مشخص است به دنیز نگاه می‌کرده برمیدارد و سپس میگوید:«به درین نگاه میکردم چون که من خواهرت رو دوست دارم. خواهشاً از اخلاقای بچگونه ات دست بردار.» او با عصبانیت بیرون می آید.
سلیم دنبال فیلیز می آید. همزمان باریش به همراه خانواده اش از مطب بیرون می آید تا برای نهار بروند. آنها یکدیگر را می‌بینند. باریش با حرص و خشم به آنها نگاه میکند، اما فیلیز با لبخندی به سلیم خیره می شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *