خلاصه داستان سریال حکایت ما قسمت ۸۱ + زیرنویس و دوبله

عمر زینب را داخل می برد و خودش را به او معرفی می کند و می گوید: «من همان دوستی هستم که به خانه خاله فیلیز آمد و در خشکشویی دیدی.». زینب می گوید: «نه، تو پدر من هستی». عمر شوکه می شود. زینب روزی را به یاد می آورد که از مادرش راجع به پدرش پرسیده بود و او عکس عمر را نشان داده بود و گفته بود او آدم بدی بوده و نمی‌توانی او را ببینی. عمر تصمیم می‌گیرد از همین حربه برای حرف کشیدن از زینب استفاده کند و به او می گوید در قبال گفتن جای الماس‌ها، او را پیش مادرش می برد زیرا صاحب الماس ها مادرش را ربوده است. زینب همچنان ساکت است.
دو نفر از نوچه ها باریش را با ماشین سمت صخره ای برده اند تا با ماشین او را پایین بیندازند . باریش به هوش آمده و دست خودش را باز می کند و هنگام جابجایی، با آنها درگیر می شود ، کتکشان می زند و با ماشین فرار می کند.
توفان و تولای که متوجه نبودن زینب می شوند همه جا را می‌گردند. عروسک خرسی زینب وسط کوچه افتاده است، دوره گرد محله آن را دیده و یواشکی برمی دارد.
وقتی فیلیز و بچه ها می آیند، همگی به دنبال زینب در کوچه ها می گردند.
فکری با شکران از خانه شیما بیرون رفته اند و دیگر برنگشته اند. فکری مدام در فکر برگشتن است اما هر بار شکران او را مشغول به کاری می کند. او فکری را تحریک به خوردن مشروب می کند و با یکدیگر مواد مصرف می‌کنند . شیما خیلی ناراحت شده و مژده بروز نمی‌دهد که خبر دادن به شکران کار اوست.
عمر پیش خانواده فیلیز آمده و فلیز برایش ماجرای گم شدن زینب را می گوید. عمر به رویش نمی آورد و تظاهر به نگرانی و گشتن می کند.
کمی بعد، باریش خودش را به آنها می رساند. عمر از دیدن او غافلگیر می شود. باریش می گوید که دنبال دزدها رفته بود و حالا باید هرچه سریعتر پیش پلیس بروند. عمر ابتدا میخواهد منصرفشان کند اما باریش با او دعوا می کند.
آنها به کلانتری رفته و ماجرا را می گویند. فیلیز احتمال می دهد که این مسأله مربوط به کسانی باشد که دنبال الماس ها بودند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *