خلاصه داستان سریال دل قسمت ۹ + زیرنویس و دوبله

رابی که هنوز خودش را به آرش نشان نداده در خواب می بیند که آرش هنگام مواجه با او عصبانی می شود و حتی بد و بیراه می گوید. این فکر و خیال ها رابی را نگران می کند.

آرش با شور و اشتیاق سر میز صبحانه می نشیند زیرا احتمال می دهد که رستا به گالری برگردد. و وقتی به محل کارش برسد شاید او را ببیند. توران ابتدا درباره رابی مقدمه چینی می کند و می گوید که او با سیاوش به اختلاف خورده و جدا شده و چون کسی را ندارد غمگین و افسرده است و قصد دارد به خانه آنها بیاید اما اگر آرش اجازه دهد. آرش می ترسد که برگشتن رابی شرایط را پیچیده کند اما توران به او اطمینان می دهد که رابی فقط به او به چشم پسرخاله نگاه می کند. آرش می گوید که رابی هنوز هم برایش با ارزش است و اجازه می دهد او به خانه شان بیاید و مدتی آنجا بماند.

در گالری آرش از سرایدار می خواهد که اتاق رستا را تمیز و مرتب کند و یک شاخه گل سرخ روی میزش می گذارد. رستا مدتی در خانه معطل می کند و بی حال  و بی حوصله در اتاقش قدم می زند. او که مایل نیست به گالری برود فقط برای به پایان رساندن تعهداتش حاضر می شود یک ماه دیگر در آنجا کار کند. آرش طبق قراری که با پدرش گذاشته زیاد به پر و پای رستا نمی پیچد و سعی نمی کند مدام با او صحبت کند. فقط از بازگشت او ذوق دارد و برای همه کارکنان از بیرون ناهار سفارش می دهد.

فاروق که گنده لات زندان است در راهروی بند قدم زنان به طرف سرویس بهداشتی می رود و همه سر راه به او سلام می دهند. او عصبی و ناراحت برگه ی طلاق را آتش می زند و آیینه ی روی دیوار را می شکند و فریاد بلندی می زند.

اتابک برای ناهار مهمان معشوقه ی جوانش است. مثل همیشه یک سبد گل بزرگ برایش می برد. اتابک یک سرویس جواهر هم به او هدیه می کند اما دختر به خاطر گرفتن گل ها بیشتر خوشحال می شود. اتابک به او می گوید: «روزای کمی کنارتم. بدون تو هیچی معنی ای نداره. کنار تو توی این اپارتمان جمع و جور همه چی برام معنی پیدا میکنه. » اتابک همچنین می گوید که از نقشه های توران می ترسد اما هرکاری از دستش بر بیاید برای پسرش انجام می دهد تا او به سرنوشتش دچار نشود. فاروق از زندان با معشوقه اتابک که مدتی پیش از هم جدا شده اند تماس می گیرد و باعث ترس دختر می شود. اما اتابک می گوید: «اون حالا حالاها زندانه. نمیتونه بیاد بیرون. » فاروق هنگام زنگ زدن به همسر سابقش روز آشنایی شان را به یاد می آورد. او که پسر زورگو و قلدر محله شان بوده روزی یکی از طلبکارهای خانه همسر سابقش را کتک زده و به این ترتیب با او آشنا شده.

آوا به رستا مشکوک می شود و تعقیبش می کند و او را هنگام خوش و بش کردن با مهران در کافه ای می بیند. این موضوع خیلی آوا را ناراحت می کند. وقتی رستا به گالری می رود آرش که به آینده امیدوار شده برای تشکر با آوا تماس می گیرد. آوا احساس شرمندگی دارد و هنگام صحبت با آرش حرف هایی را نوک زبانش می چرخاند اما چیزی به او نمی گوید.

رستا که روزهای سختی را پشت سر می گذارد حتی جواب تماس های مهران را هم درست و حسابی نمی دهد. یک شب وقتی او می خواهد از گالری به خانه برگردد زمانی که سوار ماشینش می شود آوا هم بلافاصله در کنار او می نشیند و بی مقدمه می پرسد: «برای چی با مهران قرار میذاری؟ » رستا ابتدا گردن نمی گیرد اما وقتی می بیند که آوا واقعا مچش را گرفته برای این که او را از سر باز کند می گوید: «مهران بیشتر از آرش به دلم میشینه. جدی میگم. تو آرایشگاه هر حرفی زد من باورش کردم و بهش جواب آره دادم. » آوا باور نمی کند که رستا مهران را به کسی مثل آرش ترجیح داده باشد. او از خواهرش می خواهد که توضیح دهد چه چیزی در ذهنش می گذرد و تهدید می کند که اگر توضیح ندهد همه چیز را به پدر و مادرشان خواهد گفت. رستا می گوید: «اگه به مامان بابا چیزی بگی جنازه مم نمیتونی پیدا کنی! »

هنگامی که آرش و اتابک از سر کار به خانه می روند، در حیاط خانه با رابی که مثلا تازه از آلمان برگشته روبرو می شوند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *