خلاصه داستان سریال ستایش ۳ قسمت ۱۲ + زیرنویس و دوبله

مهدی برگه ی ام آر آی ستایش را به او می دهد و می پرسد:« حالتون خوبه؟ کمکی از من ساخته ست؟» ستایش جواب می دهد:« بله. لطفا… لطفا .. برید.» سپس وارد خانه اش می شود و از آنجا هم سر خاک طاهر می رود و با او درد دل می کند و با بغض می گوید:« بعد رفتن تو چشمم به همه ی دنیا بسته شد. خیلی کلافم. نمی دونم با کی حرف بزنم. من که کسی رو ندارم نه پدری نه مادری… مجبورم بیام اینجا با تو حرف بزنم. شدم مثل کاه تو باد. همین منو می ترسونه.» ستایش مدتی خاطرات طاهر را مرور می کند و غصه می خورد.

فردوس به همراه محمد به رامسر می رود. آنها در باغ علی مراد برای چیدن محصول و بار زدنش برنامه ریزی می کنند و فردوس به محمد چیزهای بیشتری درمورد کار و بارش یاد می دهد تا به قول خودش او انقدر بفهمد و بفهمد و بفهمد که بفهمد چیزی نمی فهمد! فردوس در کنار باغ علی مراد باغی را می بیند که پرتقالهای خیلی خوبی دارد. علی مراد می گوید که آن باغ متعلق به پیر زن بد اخلاقی به نام خانم بزرگ است که میوه های باغش را یکجا نمی فروشد و فقط جعبه ای و در خود رامسر می فروشد. فردوس فقط دو پرتقال از باغ خانم بزرگ می چیند و به همراه محمد به یتیم خانه می رود. او بعد از پرسیدن حال و احوال بچه ها از مدیر آنجا می خواهد به عنوان کار دستی جعبه ای مثل جعبه ی عطر برای پرتقال باغ خانم بزرگ درست کنند تا به بچه ای که بهترین قاب را درست می کند دویست هزار تومان جایزه بدهد. مدیر با تعجب قبول می کند و فردوس توضیح می دهد:« پرتقالهای باغ خانم بزرگ مثل جواهره. باید اون جوری فروخته بشه.» محمد و فردوس به تهران باز می گردند.

سرگرد چیزهایی درمورد مشکلات بین فردوس و صابر فهمیده است و به جناب سرهنگ توضیح می دهد که وقتی فردوس به زندان افتاده پسرش بدهی های او را نداده و فردای شبی که صابر کشته شده است، حاج یوسف بدهی های فردوس را پرداخت کرده و او را از زندان بیرون آورده است. سرگرد که این موضوع برایش عجیب است به فردوس شک می کند و به مسافرخانه می رود و درمورد بدهی سوالهایی از او می پرسد. فردوس از سوالات سرگرد عصبی می شود و جواب های کوتاهی می دهد و تاکید می کند که حاج یوسف بدهی هایش را پرداخت کرده است. آنها با هم به غرفه ی حاج یوسف می روند تا حقیقت را از زبان خودش بشنوند. حاج یوسف هم کمی به من و من می افتد و رو به فردوس با شرمندگی می گوید:« من بدهی شما رو تسویه کردم اما نه از جیب خودم. یه خانمی اومد گفت که به آقا فردوس بدهکارم. گفت این پول رو می دم اما کسی نفهمه.» فردوس تعجب می کند و با عصبانیت می گوید که از کسی طلبی نداشته است. سرگرد هم به این موضوع مشکوک می شود و فکر می کند که شاید پری سیما این کار را کرده باشد. اما حاج یوسف می گوید که از زیر چادر فقط چشمان آن زن را دیده و چهره اش را تشخیص نداده است. آنها با هم به بانک می روند و معلوم می شود که چک متعلق به ستایش نادری بوده است. وقتی فردوس این را می فهمد عصبانی می شود و می گوید که نباید این گونه باشد و ترجیح می دهد به زندان برگردد. سپس به سرعت خود را به خانه ی ستایش می رساند. محمد زنگ خانه شان را می زند و فردوس بدون گفتن کلمه ای وارد خانه می شود. ستایش که انتظار ورود او را نداشت شوکه می شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *