خلاصه داستان سریال ستایش ۳ قسمت ۱۵ + زیرنویس و دوبله

انیس سعی می کند درباره ی اعتیاد رعنا چیزهایی به برادرش بفهماند. صفایی هم برای فهمیدن حرف های او تلاش می کند اما چیزی متوجه نمی شود.

در چهلم صابر، به پیشنهاد ستایش در مسجد محله یک مراسم خوب برگزار می شود و خود او هم به عنوان سر آشپز در این مراسم کار می کند. فردوس بخاطر زحمت های ستایش از او تشکر می کند. خانم مظفری هم به مسجد می آید تا سلامی به ستایش بدهد و اگر دلخوری ای به وجود آمده آن را برطرف کند.

بعد از چهلم، فردوس به محسن و نازگل می گوید که هر وقت بخواهند می توانند عقد کنند. او از محسن می خواهد که برای تعیین زمان عقد با پدر و مادرش مشورت کند. محسن به من ومن می افتد و نازگل و ستایش به کف زمین خیره می شوند. فردوس متوجه می شود که مشکلی وجود دارد. محسن چیزی را توضیح نمی دهد و دست دست می کند اما با پافشاری فردوس در نهایت می گوید:« آخه مادر من یه سری عقایدی داره که من باهاش موافق نیستم.» فردوس می گوید:« یعنی مادرت فکر می کنه که نازگل در حد تو نیست؟ ببین… من خودم دو- سه روزه نازگل رو می شناسم نمی خوام الکی برات تبلیغش کنم اما پدرش که پسر من بود عقل کل بود.» سپس به ستایش اشاره می کند و ادامه می دهد:« اون رفت این زن رو گرفت. من راضی نبودم اما حالا می بینم که عقل داشت. این دختر هم اگه یه جو به مادرش رفته باشه لیاقتش خیلی خیلیه.» او آدرس خانه ی پدرمحسن را می گیرد.

فردوس به آپارتمان آقای وحیدی می رود و بدون اینکه خودش را معرفی کند وارد خانه ی او می شود. سپس روی مبل می نشیند و همان ابتدا از پدر و مادر محسن می پرسد:« شما می دونید”جیز” چیه؟ همونی که وقتی بچه ها کوچیکن مادراشون بهشون می گن. جیزه نکن… دست نزن جیزه… و.. حیف که وقتی بزرگ می شیم دیگه کسی بهمون نمی گه جیزه.» سپس از ویژگی های خوب طاهر برایشان تعریف می کند و داستان رستم و سهراب را مثال می زند و خود را بخاطر مرگ طاهر مقصر می داند. فردوس درحالی که بغض کرده برای آنها تعریف می کند:« یه روز اومد گفت می خواد با یه دختری ازدواج کنه. پدر دختره معلم بود. سر تا پای خونشون اندازه آشپزخونه ی من نبود. حقوق پادوی حجره ی من از حقوق معلمیش بیشتر بود. گفتم نه، من اجازه نمی دم. گفت اگه اجازه هم ندی من می گیرمش، این دختر رو می خوام. گذاشت و رفت. دو سال بعد یه ماشین زد لهش کرد. بعد از بیست سال تازه خانوادش رو می بینم و الان می فهمم که چه روزها و سالهایی رو از دست دادم. بزرگ شدنشون رو ندیدم و حالا که عروسم رو می بینم می فهمم که پسرم بیشتر از من عقلش می رسید.» آقای وحیدی با شنیدن حرفهای او گریه اش می گیرد. فردوس خود را معرفی می کند و می گوید که پدر بزرگ نازگل است. مادر محسن باز هم مخالف است. فردوس به او می گوید:« من اومدم بگم جیزه خانم. کاش اینو یکی به من می گفت.» فردوس که برای فردا از محضر وقت گرفته، آنها را برای عقد پسرشان دعوت می کند. اما به نظر می آید که مادر محسن از حرفهای او قانع نشده است.

در محضر، فردوس منتظر آقا و خانم  وحیدی است و اجازه نمی دهد که عقد به موقع جاری شود. او مدام به ساعت نگاه می کند و بقیه هم نگران و مضطرب به در چشم دوخته اند. پدر و مادر محسن بعد از یک ساعت تاخیر و با دسته گل بزرگی وارد محضر خانه می شوند و خیال همه را راحت می کنند. عقد خوانده می شود و همه با خوشحالی یکدیگر را در آغوش می گیرند. نازگل از پدر بزرگش تشکر می کند. مادر محسن هم با لبخند به فردوس می گوید:« ممنونم. به موقع گفتید جیزه.»

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *