خلاصه داستان سریال ستایش ۳ قسمت ۱۸ + زیرنویس و دوبله

پزشک به صفایی می گوید که انیس عارضه ی مغزی ای ندارد که مانع صحبت کردنش شود و اگر بخواهد می تواند با کمک گفتار درمان دوباره صحبت کند. صفایی خوشحال می شود و پری سیما او را به گوشه ای می برد و به او می گوید که انیس همه ی اتفاقات داخل خانه را می داند و نباید صحبت کند چون ممکن است همه چیز را برملا کند. صفایی با جدیت می گوید:« انیس همه چیز منه. من جز اون کسی رو ندارم. چیزی رو لو نمی ده اگه بده هم اشکال نداره. حداقل می فهمم یه بار تو زندگیم کار درست رو انجام دادم. اگه بخوای بلایی سرش بیاری دیگه برام مهم نیست که چه اتفاقی برای تو و دار و دسته ت می افته.» پری سیما با عصبانیت از خانه بیرون می رود.

فردوس و محمد به خانه ی فلاحتی که داماد خانم بزرگ است می روند تا بتوانند از او میوه بخرند. فلاحتی با آنها معامله نمی کند و می گوید:« خانم بزرگ می گه این میوه ها حق همشهری های خودشه. فقط تو خود رامسر می فروشه.» فردوس سعی می کند به او رشوه بدهد اما فلاحتی که خیلی از خانم بزرگ حساب می برد پیشنهاد رشوه را رد می کند. در نهایت فردوس ده تا پرتقال از او می خرد و به تهران برمی گردد. او به همراه محمد خودش را برای صادرات میوه آماده می کند و ابتدا جعبه های میوه ها را سفارش می دهد و قصد دارد جعبه ای که یکی از بچه های پرورشگاه ساخته  را به تولید انبوه برساند و در داخل هر جعبه یک پرتقال قرار دهد و آنها را دانه ای بفروشد. سپس با ابوخالد قرار می گذارد و در رستوران او را ملاقات می کند. ابوخالد برای معامله مشتاق به نظر نمی رسد و می گوید فقط برای تعطیلات به ایران آمده است. فردوس هم اشتیاق چندانی نشان نمی دهد و جعبه ی پرتقال را به عنوان هدیه به او می دهد. ابوخالد به محض خوردن پرتقال ذوق زده می شود و می گوید که تابحال چنین چیزی ندیده و نخورده است. او که از طعم پرتقال خیلی خوشش آمده دلش می خواهد زودتر وارد معامله شود و به این شرط که در خارج از ایران فروش آن پرتقالها در انحصار خودش باشد با فردوس به توافق می رسد. محمد از نحوه ی معامله و کاربلدی پدربزرگش خیلی کیف می کند.

فردوس مجبور است همان روز به رامسر برگردد تا پرتقالهای بیشتری از خانم بزرگ بخرد و هر طور شده او را راضی کند. بنابراین قرار دیگری با فلاحتی می گذارد تا او دیداری بین فردوس و خانم بزرگ ترتیب دهد. اما فلاحتی می گوید که خانم بزرگ درمورد کار با کسی صحبت نمی کند. فردوس تیر آخرش را هم رها می کند و موقع رفتن رو به او می گوید:« پس من خودم باید کاری رو بکنم که نمی خوام. اگه باد به گوش ایالت برسونه که تو دائم کجا می ری و کی رو می بینی و چی براش می خری و چی کار می کنی از دست باد دلخور نشی ها. تا غروب امروز وقت داری که یه کاری بکنی که من خانم بزرگ رو ببینم.» چهره ی فلاحتی درهم می رود و فقط سکوت می کند.

فردوس و محمد با هم ناهار می خورند و در همین مدت کوتاه فلاحتی با آنها تماس می گیرد و خبر می دهد که قرار ملاقات را ردیف کرده است. محمد کنجکاوی می کند و از پدربزرگش می پرسد که ماجرای فلاحتی را از کجا می دانسته. فردوس جواب می دهد:« نمی دونستم. ما مردها بعضی هامون دستمون تو دست یکیه اما سرمون این ور و اون ور می چرخه. یه کف گیر که به ته دیگمون می خوره کلی چیز بالا می یاد که خودمون هم تعجب می کنیم. من یه بولفی زدم، درست دراومد.»

فردوس و محمد به خانه ی خانم بزرگ می روند. فلاحتی آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی می کند. خانم بزرگ بداخلاق و سختگیر از پله ها پایین می آید و نگاه ها به او خیره می ماند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *