خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت ۴۰ + زیرنویس و دوبله

سلام همراهان عزیز استارا خبر. در این بخش خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت 40 را آماده کردیم.

امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید.

 

سریال هرجایی قسمت 40

ریان نمی تواند انگشتری را که آزاد داده دستش کند چون دلش پیش میران است و علی رغم تلاش هایش نمی تواند میران را فراموش کند.

جهان که تحمل ازدواج پسرش با ریان را ندارد به هازار می گوید: «داری قهوه می خوری و حق داری خوشحال باشی! دخترت دارد ازدواج می کند. ولی زندگی من جهنم شده. قرار بود خانواده ات را برداری و از اینجا بروی. »

نصوخ سر می رسد و می گوید: «هیچ کس حق ندارد از این خانه جایی برود. »

و رو به جهان می گوید: «پسر تو با این که می داند ریان او را دوست ندارد آماده ازدواج با او است. »

جهان فریاد می زند: «ریان لیاقت آزاد را ندارد. »

نصوخ می گوید: «دشمن می خواهد ما از هم بپاشیم و من اجازه نمی دهم. »

سپس جهان را به گوشه ای می برد و می گوید: «تو فکر می کنی که اجازه می دهم نوه ام با ان دختر هرزه ازدواج کند؟ قرار است بعد از حنابندان او را بدزدند و از پرتگاه پرتش کنند. همه فکر می کنند که ریان خودکشی کرده و همه چیز ختم به خیر خواهد شد. »

جهان اعتماد کرده و سکوت می کند.

فیرات از دیدار با ریان برای میران صحبت می کند: «این دختر را رها کن. او اعتمادی به تو ندارد. امیدی به او نیست. »

میران قبول نمی کند، به اتاقش می رود و سنگی از آن خارج کرده می گوید: «اگر من با او صحبت کنم او به من اعتماد می کند. »

عزیزه فیرات را به اتاقش صدا می زند و می گوید: «می دانم میران از تو خواسته مصادره اموال شاداغلوها را لغو کنی. حال او خوب نیست. او با قلبش تصمیم می گیرد و چون تو از جان و مال ما محافظت می کنی اموال همینطور به اسم تو خواهد ماند. اگر میران به تو اعتراض کرد با او مقابله کن. »

فیرات می گوید: «معافم کنید. من نمی خواهم با میران درگیر شوم. »

عزیزه می گوید: «این تصمیم من است. اگر سرپیچی کنی تو و مادرت را نمی بخشم. »

سلطان حرف های آنها را گوش می دهد و به فیرات می گوید: «تو فقط خدمتکار هستی. حد خودت را بدان. این اموال دست تو امانت است. »

فیرات می گوید: «من از عزیزه دستور می گیرم. او به گردن من و مادرم حق دارد. »

یارن، گونول را سر کوچه ملاقات می کند و به او مژده می دهد که دو روز دیگر حنابندان آزاد و ریان است و ادامه می دهد: «این تصمیم پدربزرگم است. کسی نمی تواند آن را به هم بزند. »

گونول خوشحال به خانه برمی گردد.

ریان به ملیکه می گوید: «اگر میران متاهل هم نبود باز فرقی نمی کرد. زخم هایی که او به من زده قابل بخشش نیست و ربطی به ازدواج او با گونول ندارد. »

در همین حال نگارآنا جعبه ای را به ریان می دهد.

ریان داخل آن سنگی به همراه یادداشتی پیدا می کند که میران نوشته: سنگ ها هم حافظه دارند.

اگر ما هم فراموش کنیم آنها فراموش نمی کنند.

ریان یاد روزی می افتد که با میران به گردش رفته بود.

این سنگ به پای ریان خورده بود و به میران گفته بود: «این سنگ را پیش خودت نگه دار چون شاهد خوشبختی ماست. اگر ما فراموش کنیم سنگ فراموش نخواهد کرد. »

میران قول داده بود که تا همیشه با ریان خواهد ماند.

ریان سخت متاثر می شود.

میران کنار در عمارت شاداغلو ایستاده و چشم از در برنمی دارد تا شاید لحظه ای ریان را ببیند.

برایش مهم نیست که کسی او را آنجا ببیند.

هازار از راه می رسد و با خشم به طرف او می رود و می گوید: «چرا دست از سر دختر من برنمی داری؟ »

میران می گوید: «فقط می خواهم ببینمش. »

هازار فریاد می زند: «تو ذوق دختر من را از بین بردی. اگر مادرت زنده بود هرگز تو را نمی بخشید. »

میران فریاد می زند: «اسم مادر من را به زبان نیاور. »

هازار می گوید: «روزی حقیقت روشن خواهد شد و تو پشیمانتر از همه خواهی بود چون نه من و نه دخترم هرگز تو را نمی بخشیم. »

میران دوباره ناامید برمی گردد اما درد عشق را با تمام وجود حس می کند و از ته دل فریاد می کشد.

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان سریال ترکی تردید (هرجایی)  قسمت 40 لذت برده باشید ؛ در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال هرجایی (تردید) قسمت 41 مراجعه فرمایید .

 

برای حمایت از الو سریال لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید .

 

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

 

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم .

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *