خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت ۶ + زیرنویس و دوبله

روز عروسی فرا رسید، برای اصلان بی روز انتقام رسیده است. میران آماده عروسی می شود. مادربزرگ به او می گوید:” امیدوارم با گونول خوشبخت بشوی. من منتظر نتیجه هایم هستم!” میران که علاقه ای به گونول ندارد نگاهش را از مادربزرگش می دزدد و دست او را می بوسد و با عجله می رود.
در عمارت شاداوغلو ریان از خواب بیدار شده و در سرسرای عمارت راه می رود و قلبش آینده ای سرشار از خوشبختی را در کنار میران به او نوید می دهد.
زهرا با دیدن شادی دخترش او را در آغوش می گیرد و برایش آرزوی خوشبختی می کند و می گوید:” دیگر از آزار یارن و آزاد راحت خواهی شد. امروز روز توست پس از آن لذت ببر.” بعد از شوق گریه می کند. یارن که حرف های او را می شنود با عصبانیت به اتاق ریان رفته و شروع به پاره کردن لباس عروسی اش می کند. ریان سر می رسد و سیلی ای به صورتش یارن می زند و شروع به گریه کردن می کند.
از داد و بیداد دخترها همه در اتاق ریان جمع می شوند. جهان از رفتار دخترش شرمنده است و هازار می گوید:” دم از تربیت فرزند می زدید! اگر به موقع جلوی مردم آزاری اش را می گرفتید الان اینطور نمیشد.” نصوخ می گوید:” فورا به بازار بروید و لباس عروسی تهیه کنید.” هاندان لباس عروسی خودش را به ریان می دهد و می گوید:”قرار بود یارن آن را بپوشد ولی تاوان بدرفتاری اش را باید بدهد.” ریان و زهرا از او تشکر می کنند. در همین حال خدمتکارشان، رضا، به آنها اطلاع می دهد که خانواده ی داماد به عمارت رسیده اند.
گونول و سلطان در اتاق نشسته اند. سلطان از دخترش می خواهد خودش را شاد نشان دهد ولی گونول می گوید:” چند زن را میشناسی که در عروسی شوهرشان حضور داشته اند!” در همین حال ریان با لباس عروسی به اتاق می آید و سلطان خانم متوجه می شود که آن لباسی که میران خریده تن ریان نیست. زهرا می گوید:”چایی رویش ریخت و ریان مجبور شد این را بپوشد.”
ریان را آماده می کنند و بالاخره داماد هم از راه می رسد. ریان با زیبایی خیره کننده و لبخندی که از صورتش محو نمی شود از پله های عمارت پایین می رود و یارن و آزاد را به قیافه های غمگین و چشمانی اشک آلود می بیند و یاد نفرین یارن می افتد و لبخند از صورتش ناپدید می شود.
بالاخره بعد از ادای رسوماتی اجازه می دهند داماد داخل شود و میران تا چشمش به ریان می افتد از زیبایی او برای لحظاتی مات نگاهش می کند. سپس از پدر عروس اجازه رفتن می خواهد. هازار برای دخترش آرزوی خوشبختی می کند و به او می گوید:”هروقت مشکلی پیش آمد بدان که پدرت مثل کوه پشتت ایستاده است.” ریان گریه می کند و او را در آغوش می گیرد. هازار دست های ریان را در دست میران قرار می دهد و دخترش را به او میسپارد.
میران که قلبش مالامال از نفرت نسبت به هازار است و به چشم قاتل مادرش به او نگاه می کند به سختی خودش را کنترل می کند و با او دست می دهد. یارن که دیگر صبرش تمام شده به اتاقش می رود و گریه می کند.
نصوخ‌ هم به میران می گوید:” از تو خواسته ای دارم در ازای دختری که از این خانه میبری، خواهرت گونول را برای نوه ام، آزاد خواستگاری می کنم.” میران که هرلحظه آتش انتقامش شدیدتر می شود به آرامی می گوید:”ما خرید و فروش نمیکنیم. من حق ندارم در ازای خوشبختی خودم یکی دیگر را فدا کنم. این حرف شما توهین به ماست.” نصوخ سکوت می کند و هازار که از سخن نسنجیده ی پدرش ناراحت شده اجازه خروج عروس و‌ داماد را می دهد.
گونول که دیگر صبرش تمام شده به گوشه ای در عمارت شاداغلو می رود. مادرش به او می گوید که کار را خراب نکند ولی گونول می گوید:” از من برای نوه شان خواستگاری کردند! من دیگر تحمل نمی کنم و می روم همه چیز را می گویم!” سلطان خانم می گوید:” چند ساعت صبر کن فردا میران آن دختر را رها خواهد کرد. او هرگز دختر شاداغلوها را به همسری قبول نمی کند و به زودی شاداغلوها رسوا خواهند شد.” یارن همه چیز را می شنود و اشک هایش را پاک کرده و خدا را شکر می کند که به زودی نفرینش دامن ریان را خواهد گرفت.
عروس و داماد پس از انجام رقص سنتی از عمارت خارج می شوند تا به طرف تالار عروسی بروند. فیرات پیغامی از مادربزرگش دریافت می کند. عزیزه کمی آن طرفتر از عمارت شاداغلو در اتومبیل منتظر است. فیرات به او ملحق می شود و می گوید:” به عاقد پول دادم و او بعد از خواندن عقد از این شهر خواهد رفت.”  و با نگرانی به مادربزرگش خبر خواستگاری نصوخ از گونول برای آزاد را می دهد. عزیزه عصبانی می شود و می گوید:” بلایی سر نصوخ بیاوریم که نتواند سرش را بالا بگیرد!”

Gun Ay

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *