خلاصه داستان سریال کسی نمیدونه قسمت ۱۶ + زیرنویس و دوبله

علی قبل از اینکه سودا را پیدا کند با خلبان روبه رو میشود و تن به تن (بدون سلاح) کُشتی میگیرند. خلبان فکر میکند که علی به سینان تیر زده اما علی انکار کرده و او را نقش زمین می کند. خلبان با گفتن جمله ی {کسایی که تسلیم میشن بازنده اند} بلند میشود و می‌گوید تسلیم نخواهد شد. علی مکث می کند و میپرسد که این جمله را از کجا می داند؟ این از حرف هایی ست که بابا طغرل در یتیم خانه به آنها آموخته بود. خلبان آن حرف را به یاد برادرش گفته است اما می‌گوید که در کوچه بازار همه از این جمله ها می‌گویند. در نهایت علی توضیح می‌دهد که کسی برایش تله گذاشته و او با سینان کاری نداشته است. و قول میدهد بزودی آن شخص را پیدا کند.

علی سودا را به آن خانه ی چوبی متروکه می برد تا کپچه را به او نشان دهد. خداوردی تمام مدت آنجا منتظر علی مانده است. با آمدن سودا، علی روی صورت کپچه آب می ریزد تا بهوش بیاید. کپچه که دست و پایش بسته است و روی مبل خوابیده، بهوش می آید. علی از او می خواهد که حقیقت را به سودا بگوید. کپچه می گوید:{ من علی رو کشوندم اونجا و بهش شلیک کردم. بعدش به سینان که بیهوش بود تیر زدم. فکر کردم که هردوتا مردن و از اونجا رفتم} سودا با شنیدن این حرف ها عصبانی میشود و به او حمله می کند. اما علی جلوی سودا را می‌گیرد و از او میخواهد که آرام باشد.
اویگار به همراه سارپ (یکی از آدم های وفادار به اویگار) علی و سودا را تعقیب کرده اند. سارپ تجهیزات اسلحه‌ اش را بیرون می آورد و در جایی که دید داشته باشد کمین می کند. علی از کپچه می پرسد که قضیه برادرش را از کجا می دانست و چه کسی به او دستور این کار را داده است. کپچه سکوت می کند و چیزی نمی گوید. علی یقه اش را میگیرد و بلندش میکند. ناگهان از پنجره کسی به سر کپچه شلیک می‌کند و او را می کشد. سودا از ترس جیغ می کشد. علی می‌گوید که همه روی زمین خم بشوند. علی سودا و خداوردی را به اتاقی میبرد و می‌گوید از آنجا خارج نشوند تا خودش بیرون برود و سروگوش آب بدهد. سودا که ترسیده علی را بغل می کند و میگوید که مواظب خودش باشد.
اویگار از مردن کپچه خوشحال می شود زیرا دیگر شاهدی وجود ندارد که آنها را لو بدهد. اما ناگهان نگران میشود که کپچه قبل از مرگش حرفی زده باشد. از این رو به سودا زنگ می زند و میگوید :{ سلام سودا. پدر و مادرت نگرانت هستن، به خونه بیا} سودا می‌گوید که خودش با مادرش تماس خواهد گرفت و گوشی را قطع می کند. اویگار متوجه میشود که سودا هیچ چیز نمیداند زیرا هیچ واکنشی نشان نداده است. سپس به همراه سارپ آنجا را سریعا ترک میکند.
کورت (همان شخصی که علی را آزاد کرده) به محل کارش می رود. یکی از آدم های کورت به او می گوید که تحقیق کرده اند و شواهدی نشان می‌دهد که اویگار و عمویش پشت این جریان هستند اما مطمعن نیستند. کورت می‌گوید که به تحقیقات ادامه دهند سپس می‌پرسد آیا دو برادر از یکدیگر با خبر شده اند؟ آن مرد می‌گوید که دو برادر( علی و خلبان) هیچ چیز از یکدیگر نمی دانند. خلبان (یا همان سلیمان) ذهنش بهم ریخته است. او درحالی که به گوی برفی خیره شده، به برادرش(علی) که باهم در یتیم خانه می ماندند فکر میکند : در کودکی یکی از بچه ها به سلیمان اتهام دزدی میزند، به همین خاطر او از یتیم خانه فرار میکند. بعد از آنکه پدر ودات او را می یابد، همچون پسر خودش بزرگش میکند. علی با ماشین در راه رساندن سودا به خانه است که سودا سرش را روی شانه علی میگذارد و خوابش می‌برد. علی برای اینکه او بیدار نشود، ماشین را در کناری پارک میکند.
کوکسان که ظاهرا تحملش طاق شده به اتاق سینان می رود و با بغض از او خداحافظی میکند تا به خانه شان برود. سینان بخاطر حال پدرش بسیار نگران می‌شود و مادرش را خبر می‌کند تا به خانه پیش پدر برود. او حدس می زند که کوکسان می‌خواهد بلایی بر سر خود بیاورد که آنگونه خداحافظی کرده است. خیریه با عجله به سمت خانه می رود. سودا از خواب بیدار می‌شود و از اینکه علی بخاطرش ماشین را پارک کرده، تعجب میکند. او از اینکه همچین مردی را متهم کرده بود، سخت پشیمان است.
کوکسان در طبقه بالای خانه می‌نشیند و به قرص ها نگاه می‌کند. اما جرآت خودکشی را در خود نمی‌بیند و قرص هارا پرت می کند. خیریه با عجله به خانه می رسد و سراغ کوکسان می رود. خیریه که تمام این مدت از وحشت بی اندازه ی کوکسان نسبت به علی تعجب می کرده،. دوباره سوالش را تکرار می کند : چرا از علی می ترسی؟ کوکسان توضیح می دهد که:{ با شماها منو تهدید کردن. مجبور شدم تو ماشین علی بمب بزارم. اما بجای اینکه خودش سوار بشه، پسر‌ش رو سوار کرد و ماشین ترکید. از اون روز پنج ساله که خواب راحت ندارم. و حالا اون اومده تا انتقام پسرش رو بگیره…}
سودا که برای برداشتن وسایل‌‌ش به خانه آمده بود، تمام آن حرف ها را می شنود. او بغض می کند و حالش بد می‌شود. ناگهان علی وارد خانه می‌شود…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *