خلاصه داستان سریال کسی نمیدونه قسمت ۶ + زیرنویس و دوبله

اویگار به خلبان گفت که حاج علی یک دوست بنام خداوردی دارد. اگر او را بگیریم میتوانیم به علی برسیم. صبح روز بعد علی به خداوردی زنگ زده بود و آدرس خانه جنگلی را به او داده بود تا پانسمان و دارو بیاورد.
خداوردی به داروخانه ی دویگو خانم رفت و گفت حاج علی چه چیزهایی خواسته. دویگو نگران شد و پرسید: [ مگر اتفاقی برای حاجی افتاده؟ اینها را برای چه میخواهد؟] خداوردی بی اطلاع بود. دویگو وسایلش را جمع کرد گفت:[ منم باهات میام حتما حاجی زخمی شده به من احتیاج داره] مادرش مخالف بود ولی گوش نداد سوار ماشینش شدند و رفتند. توچه (دوست سودا) به داروخانه رفت و سراغ دویگو را گرفت و گفت که به من زنگ بزند کارش دارم و رفت. چند دقیقه بعد اویگار از اهالی محل رد خداوردی را میپرسید که گفتند او به داروخانه رفته است. آنها به داروخانه رفتند. خلبان تابلوی مدرک دویگو را روی دیوار دید. خلبان از لحظه ای که دویگو را در خیابان دیده بود عاشق شده بود ولی به روی خودش نمیاورد. سعی کرد خیلی مودب و آدم حسابی به نظر برسد. گفت:[ ما از دوستان حاجی علی هستیم دنبال خداوردی میگردیم باهاش کار داریم.] پدر دویگو که نزدیک بود قضیه را لو بدهد مادرش پرید وسط و گفت:[ ما نمیدونیم کجاست ندیدیمش] خلبان باز هم بصورت مودبانه تشکر کرد و به بیرون رفتند. آن طرف جنگل دویگو زخم حاجی را پانسمان کرد و گفت:[ این زخم تفنگ از کجا اومده؟ کاش خودتونو بخاطر آدمایی که ارزش ندارن تو خطر نمینداختین] او میدانست دختری که در خانه ی علی پنهان شده بود سوداست و تیکه می انداخت. سودا هم گفت:[ ممنون کمک کردین من مواظبشم. بهتره دیگه برگردین خانوادتون نگرانتون میشن.] علی تایید کرد. دویگو که دلش نمیخواست برود گفت:[ بله بهتره من برم. ولی خانواده بعضی ها نگرانشون نمیشن] سودا حرصی شد :[منظورت چیه؟] علی گفت:[لطفا بس کنین، دویگو خانم خیلی متشکرم ولی باید بری] دختر گفت که هروقت به من نیاز داشتین خبر بدین و با خداوردی رفت..
در همان خیابان اویگار خداوردی را دید و به رویش اسلحه کشید و گفت:[ بگو حاجی علی کجاست وگرنه میکشمت] خداوردی گفت:[ تو چرا منو دوست نداری؟ قبلا هم منو زدی] دویگو از پشت شیشه داروخانه صحنه را دید. سراسیمه به سمت آنها دوید و گفت:[ اینجا چه خبره؟ اصلحه برای چیه؟] خلبان دویگو را دید آمد جلو. گفت:[ اویگار اصلحه رو بیار پایین. این چه کاریه وسط خیابون. ببخشید اشتباهی شده.دوستم منظوری نداره] آنها میروند. خلبان خطاب به اویگار گفت:[ چرا جلوی مردم اینکارو میکنی داداش راهش این نیست. شما اینجا بمونید. اگر خداوردی را دیدید مخفیانه بگیرید‌ش] آنها اینور و آنور دنبال خداوردی میگشتند. خداوردی به خانه حاج علی رفته بود، اویگار و مردان او را میبینند و داخل خانه میریزند. دست و پای خداوردی را میبندند و سرش را داخل سطل آب میکنند. اویگار میگوید:[حالا بگو ببینم حاجی کجاست؟ وگرنه همینجا میمیری] خداوردی باز هم میگوید:[ من همش میخواستم با تو دوست باشم ولی تو منو میزنی] اویگار کفری میشود. در همان هنگام دویگو به دنبال خداوردی میرود و از پشت پنجره وضعیت را دید، حرفهارا شنید و ترسید. حاجی علی هیچوقت گوشی نداشت برای همین سریعا تاکسی گرفت و رفت. آن طرف علی در حیاط خانه ی طغرل بابا با آفتابه وضو میگرفت. سودا از پشت پنجره با لبخند به علی نگاه کرد. با یه پارچه قرمز موهاشو بست. به چشم های مشکی و ابروهای کشیده اش می آمد. پیرهن گلدار سرمه ای دختر طغرل بابا را پوشیده بود. رفت حیاط و به علی کمک کرد. علی گفت:[ بلدی ناهار درست کنی؟] سودا خندید و گفت :[ یه تخم مرغ رو که میتونم درست کنم.] و رفت آشپزخونه. دویگو با تاکسی رسید سریع و پریشان پیاده شد و به علی گفت:[ خداوردی رو گرفتن. بهش گفتن یا جای حاجی رو بگو وگرنه میکشنش] علی گفت باشه بریم. سودا اومد بیرون و گفت کجا؟ علی گفت:[کار پیش اومده میرم و زود میام] سودا چپ چپ به دویگو نگاه کرد. آنها با ماشین حاج علی رفتند….
ArtemisS

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *