خلاصه داستان سریال ستایش ۳ قسمت ۲۶ + زیرنویس و دوبله

مهدی با ناراحتی سر سفره ی عقد می نشیند اما قبل از جاری شدن عقد اجازه می گیرد تا در گوشه ای با آهو حرف بزند. او مدتی درباره ی ویژگی های ازدواج موفق با آهو صحبت می کند و مودبانه می گوید باور ندارد که بتوانند با هم زندگی خوبی بسازند و اشاره می کند که فقط به خواست مادرش حاضر به ازدواج شده است. آهو به فکر فرو می رود و آنها دوباره سر سفره ی عقد می نشینند. این بار خود آهو رو به پدرش خاطرات عشق و علاقه ای که پدر و مادرش به هم داشته اند را یادآوری می کند و در آخر می گوید:« ما این کار رو داریم می کنیم فقط برای اینکه دل شماها نشکنه. وگرنه نه احساس من به مهدی مثل احساس مامان به شماست و نه احساس مهدی به من مثل احساس شما به مامانه.» پدر آهو تحت تاثیر این حرفها لحظاتی قلبش درد می گیرد و بلافاصله از این عقد منصرف می شود و به همراه دخترش محضر را ترک می کند. اما خانم مظفری پسرش را مقصر می داند و در حالی که عصبی شده از او توضیح می خواهد. مهدی هم فقط می گوید که حقیقت را گفته است.

صبح روز بعد مهدی و خانم مظفری سر کنسل شدن عقد با هم جر و بحث می کنند. خانم مظفری وقتی می فهمد که مهدی قصد ترک کردن واحدش را دارد و می خواهد از آن آپارتمان برود، ناراحت می شود و از او می خواهد که بماند. اما مهدی می گوید:« این خونه حریم نداره. شما حرمت چهار دیواری منو نگه نمی دارید. روی تابلویی که من کشیدم رو برمی دارید و دست یکی رو می گیرید می یارید اینجا و تابلو رو بهش نشون می دید.» مهدی با دلخوری از خانه می رود و پیش دوست گالری دارش سامان زندگی می کند.

خانم مظفری که رفتن پسرش را هم از چشم ستایش می بیند به خانه ی او می رود و جلوی در با عصبانیت به ستایش می گوید:« می خواستم اون قضیه رو به کسی نگم و عیانش نکنم تا این موضوع بین من و شما و خدا بمونه اما خودتون نذاشتید.» سپس از آنجا به مسجد می رود و حاج آقا را ملاقات می کند. خانم مظفری که مطمئن است ستایش به آپارتمان پسرش رفته بوده، عکس تابلویی که مهدی از ستایش کشیده بود را جلوی حاج آقا می گذارد و با توضیح اینکه پسرش بدون مدل زنده حتی نمی تواند تصویر یک گل را بکشد، او را به شک می اندازد. وقتی خانم مظفری می گوید که ستایش با حرفهایش مهدی را از عقد با دختر دایی اش منصرف کرده، حاج آقا مطمئن می شود که ستایش را درست نشناخته بوده و مدام زیر لب ذکر می گوید.

ستایش به مسجد می رود و حاج آقا درحالی که برای او قیافه گرفته و دیگر لبخندی نمی زند می گوید که کسان دیگری را برای کار آشپزی به مسجد خواهد آورد و کار او را به حالت تعلیق در می آورد. ستایش که دلیل رفتار سرد حاج آقا را فهمیده است با بغض می گوید:« شما اشتباه فهمیدید.» سپس با گریه به طرف خانه اش می رود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *