خلاصه داستان تلخ و شیرین قسمت ۴۹ + زیرنویس و دوبله

گزیده که به خاطر سرمازدگی نمی تواند کلمات را درست ادا کند به بوراک می گوید: «تقصیر تو بود که پیشنهاد دادی به اینجا بیایم. » بوراک که تحمل حرف های گزیده را ندارد کورای را مقصر می داند و کل کل کورای را باعث بوجود امدن این اتفاقات می داند. کورای و بوراک حرفشان می شود و بوراک می رود تا کمک بیاورد. بعد از مدتی سودا که نگران بوراک شده بلند می شود تا برود و کورای را پیدا کند ولی کورای مانع او می شود وخودش به دنبال بوراک می رود. او را با پای پیچ خورده در میان برف ها پیدا می کند. بعد از کمی متلک پرانی کمکش می کند تا راه برود و هردو می روند تا کمک بیاورند. آنها بعد از مدتی کلبه ای را وسط جنگل پیدا می کنند، داخل آن رفته و اجاقش را روشن می کنند. بعد از مدتی سودا و گزیده که تحمل سرما برایشان غیرممکن شده به دنبال کورای و بوراک می روند و بالاخره آن ها را درون کلبه ی وسط جنگل پیدا می کنند حالا هر چهار نفر در امان هستند.

حیات خانم به آقای فلاح می گوید: «رفتار گزیده کاملا عوض شده است و این روزها تقلب می کند و دروغ می گوید. »در این حین از طرف دانشگاه به حیات خانم پیشنهاد تدریس می شود ولی او آن را رد می کند و می گوید: «نمی تواند وسط سال دانش آموزانش را رها کند. »حیات به گزیده زنگ می زند ولی گوشی او خاموش است. او که نگران شده به فلاح می گوید: «حالا که قطعات ماشینم را پیدا کرده ایم بهتر است هرچه زودتر برگردیم. » اما مدیر هتل به آن ها اطلاع می دهد که چهار جوان با ماشین برف سواری رفتند و هنوز برنگشتند. حیات و فلاح که از همه جا بی خبرند وقتی عکس کورای و گزیده را بین گمشده ها می بینند با اضظراب به هم خیره می شوند. آن ها به دنبال بچه ها می روند و بین راه حیات با ناراحتی می گوید: «نمی دانم از گزیده به خاطر اینکه با کورای به تفریح آمده ناراحت باشم یا از اینکه میان برف و سرما گیر افتاده. » و اضافه می کند که دختر بزرگ کردن خیلی سخت است و الان فهمیدم که خواهرم یک دروغ گوی حرفه ای شده. بعد از گفتن این حرف ها از شدت درماندگی گریه اش می گیرد.

حیات به زینب زنگ می زند و او را به خاطر پنهان کاری سرزنش می کند. زینب مجبور میشود ماجرای رفتن بوراک و گزیده به کارتپه را برای دوستانش که در کافه دور هم هستند تعریف کند. بچه ها می گویند که اگر سودا بفهمد گزیده را خواهد کشت. آن ها از زینب می خواهند که به تهیه کننده زنگ بزند و با او قرارداد ببندد ولی اونور مخالف است و می گوید: «اینجور آدم ها قابل اعتماد نیستند. » در این بین عابدین، ندیم را می بیند و از اینکه با آسیه دوست شده او را سرزنش می کند.

از آن طرف آقای تهیه کننده به خانه ی نامادری زینب می رود و به او می گوید : «اگر زینب با آن ها همکاری کند و آواز بخواند پول خوبی نصیبش خواهد شد. » نامادری برای پیدا کردن زینب به کافه می آید و از او خواهش می کند که باهم صحبت کنند. زینب هم قبول می کند.

داخل کلبه، بوراک و کورای می روند هیزم بیاورند و سودا و گزیده تنها می مانند. سودا می گوید: «حالا نمی توانی دوستی ات با بوراک را پنهان کنی. » گزیده جواب می دهد: «قصد چنین کاری هم نداشتم. »

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *