خلاصه داستان سریال بوی باران قسمت ۵۱ + زیرنویس و دوبله

سیمین به ملاقات شهاب می رود و او به مادرش می گوید: «تا کی می خوای بری و بیای؟ حداقل یه کاری بکن. یه راهی پیدا کردم. من تا حالا چیزی رو گردن نگرفتم. کافیه تو یکم سند و مدرک بسازی تا همه چیز بیفته گردن پرویز و اون سه تا شاهدها. » سیمین قبول نمی کند و می گوید: «بازم دروغ و کثافت کاری؟ تو وجدان نداری؟ دیگه از بقیه واسه تو مایه نمی ذارم. » شهاب که در زندان خیلی ناراحت و عصبی شده، با حرص می گوید: «پس دست رو دست بذار پسرت رو اعدام کنن. من هر روز، هر دقیقه دارم اینجا می میرم. »

سیاوش از کارگران می خواهد که دوباره به کمک هم کارخانه را راه بیندازند. اما آنها قبول نمی کنند و می گویند که کارخانه ی او جای امنی نیست و کلی دردسر دارد. سیاوش که دست بردار نیست، برای خرید مواد اولیه با شرکتی به توافق می رسد اما رئیس آنجا وقتی می فهمد که کارخانه ی زباله مصادره شده است توافق را بر هم می زند. از طرفی مامور بانک برای تخلیه ی کارخانه، سیاوش را تحت فشار قرار می دهد.

ترانه که خیلی نگران پیمان است و دوباره از او بی خبر شده و به کار کردنش هم مشکوک است، مدام با او تماس می گیرد اما خبری از پیمان نیست.

مهندس از زندان به طور پنهانی با یک موبایل به مرجان زنگ می زند و بعد از پرسیدن حال او، می گوید: «برو پیش عموت. اون خودش می دونه چیکار کنه. از مونا هم بی خبر نمون. تا من بیام بیرون، هوای همدیگه رو داشته باشین. »

ترانه به دفتر عموی سهیل می رود و به خاطر رسیدگی به مردم فقیری که می شناسد از او کمک می خواهد و می گوید که کمک به آنها همیشه دغدغه ی سهیل بوده است. دکتر می گوید: «این دغدغه ی همه ی ماست. البته متاسفانه ما می تونیم در حد امکانات اولیه کمک کنیم. » ترانه تشکر می کند و می رود. بعد از رفتن او، مرجان وارد اتاق عموی سهیل می شود و او را عمو صدا می زند! و می گوید: «بابا گفت شماره ی اون رابط رو بدید که بتونم دلارهارو بهش تحویل بدم. » دکتر می گوید: «به من دروغ نگو! بابات اینو نگفته. من شماره ش رو ندارم. این رابط یه طرفه ست. هروقت زنگ زد خبرت می کنم می گم دلارهارو کجا ببری. »

نسرین خانم با یک دسته گل به مطب ترانه می رود و او را خیلی خوشحال می کند. وقتی حرف از سهیل می شود نسرین خانم می گوید: « تقدیر این بوده، من از کسی شاکی نیستم. می دونم جای پسرم تو بهشته. راضیم به رضای خدا. » اما ترانه می گوید از آدمهایی که آن بلا را سر سهیل آورده اند شاکی است و از پایمال شدن خون او می ترسد.

مهندس از زندان با دکتر(عموی سهیل)، تماس می گیرد. ما از لا به لای حرف های آنها متوجه می شویم که عموی سهیل درواقع پسردایی مهندس است! و مهندس به خاطر مشکلات مالی و مرگ پدرش از کودکی در خانه ی دایی اش بزرگ شده است. مهندس در مکالمه ی تلفنی اش می گوید نقشه دارد که دوباره به کارخانه زباله برگردند و به فعالیت هایشان ادامه دهند و بعدها هم برای ادامه ی کارهایشان به یک بانک نیاز دارند. دکتر می گوید: «برای تاسیس بانک نیاز به یه نماینده داریم. سهیل هم که کلا زد همه چی رو خراب کرد. » در ادامه دکتر به او خبر می دهد که رابط زنگ زده و گفته است که دلارها را باید به کجا ببرند. مهندس خیالش راحت می شود و مرجان و مونا را به او می سپارد، دکتر در جواب می گوید: «اگه تا حالا کاری نکردم به خاطر دستور خودت بوده! »

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *