خلاصه داستان سریال ترکی عطر عشق قسمت ۱۶۸ + زیرنویس و دوبله

هیما عکسی را که از عزیز خان و مهربان هنگام دستگیری توسط پلیس گرفته را در اینترنت پخش می کند و با آب و تاب توضیحات لازم را می دهد. مهربان وقتی چشمش به ان عکس می افتد یاد هیما می افتد و برای دهن کجی به او هندوانه بزرگی را کادو می کند و برایش می فرستد.

ولکان، کاراگاهی که جان برای تعقیب ایگیت استخدام کرده، به جان زنگ می زند و می گوید: «فهمیدم که ایگیت با مادرت ملاقات می کند. » جان بلافاصله به دیدن مادرش می رود و می گوید که قضیه را می داند و دوست ندارد مادرش به دیدن ایگیت برود. هیما با دستپاچگی می گوید: «او برای من یادآور پلین است. در ضمن مرد مودب و خوبی است. من که کار بدی نمی کنم. » جان با دلخوری می رود و هیما با نگرانی به ایگیت پیام می دهد که دیگر به مزرعه نرود تا موجب شک بیشتر نشود.

 

از آن طرف ایگیت به مزرعه و دیدن صنم می رود و می گوید: «ما فقط دوست هم هستیم مثل قبل. در واقع هدف من این بود که تو را از جان محافظت کنم برای همین به فکرم رسید از تو خواستگاری کنم و اشتباه کردم. » صنم می گوید: «بهتر است کمی از هم دور بمانند چون به تنهایی احتیاج دارد. » ایگیت می گوید: «حالا که جان رفته خوب است کمی با خودت خلوت کنی. » صنم می گوید که جان نرفته و حالا هم به دیدن مادرش رفته است. ایگیت می گوید: «پس سعی دارد دل مادرش را که یک سال است اذیتش کرده را به دست بیاورد. » صنم فورا می پرسد که او این چیزها را از کجا می داند و ایگیت من من کنان جواب می دهد: «یکی دو بار درد دل  کردیم. » صنم با شک به او نگاه می کند و ایگیت زود از آنجا می رود.

 

درم و بولوت همه را جمع می کنند تا خبری به آنها بدهند. بولوت می گوید: «کرم هایی را که به خارج فرستاده بودیم مشتری پیدا کرده و دوباره تقاضای کرم کرده اند. » صنم با نگرانی می گوید که درست کردن آن کرم ها سخت است و اگر تمام شب و روز را هم کار کند نمی تواند به موقع تمامشان کند. بولوت و درم به او قول می دهند کمکش کنند.

 

مظفر می گوید که برای تولید بیشتر نیاز به پول است و جی جی پیشنهاد می دهد که می توانند شریک بشوند. جان هم چکی را که بابت فروش قایقش گرفته را جلوی صنم می گذارد و می گوید: «من هم کمک می کنم.. » صنم می گوید: «به شرطی قبول می کنم که تو هم شریک من باشی. » و به هم دست می دهند. و شب را همگی کنار هم جشن می گیرند. صنم از ته دل خوشحال است و می خندد و لیلا به جان می گوید: «یک سال است که صنم را اینگونه خوشحال ندیده ام.

 

قول بده که دیگر نروی. » جان قول می دهد که کاری نکند که باعث ناراحتی صنم بشود. همه به خانه شان برمی گردند و صنم روی ننو خوابش می برد و جان به کنار او می آید و متوجه انگشتری می شود که خودش به او داده بود. او آن را به آرامی از گردن صنم در می آورد.

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. سیف اله گفت:

    ممنون از لطف شما سپاسگزارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *