خلاصه داستان سریال تلخ و شیرین قسمت ۷۱ + زیرنویس و دوبله

آقای شریف لباس محلی می پوشد و با همان هیبت به حیاط مدرسه می آید. مستحق هم شتری را در حیاط مدرسه آماده کرده است. همه ی دانش آموزان دور تادور حیاط ایستاده اند و منتظر بیتا خانم هستند. به محض اینکه بیتا از در وارد می شود شریف سوار بر شتر شده و شروع به رقصیدن می کند. بیتا خانم با دهانی باز و چشم های متعجب به او نگاه می کند و شریف با خوشحالی به او می گوید: «دارم رسم خانوادگی شما را به جا میارم. امیدوارم راضی باشی. » بیتا فریاد می کشد: «ما رسمی مثل این نداریم. بیا پایین آبروی ما را بیشتر از این نبر. » شریف متوجه می شود که باز بچه ها او را سرکار گذاشته اند.

حیات خانم کنار مدرسه مردی را می بیند که مشغول دیوارنویسی است. به فکرش می رسد که یک قسمت از دیوار مدرسه را به نوشتن شعر اختصاص دهد تا همه علاقمند به شعر شوند. او شروع به نوشتن شعر روی دیوار می کند و بچه ها که خوششان آمده دور او جمع می شوند و آنها هم شعر می نویسند. تارکان به گزیده نگاه می کند و برای او شعری می خواند. امل از نگاه عاشقانه ی او ناراحت شده و می رود. در همین حال شریف خبردار می شود و با سرزنش به حیات می گوید: «من باید کلی پول بدهم تا دیوار تمیز شود. » حیات می گوید: «یکبار نشد شما به جای انتقاد تشویق کنید. » ولی چند ساعت بعد فلاح به شریف زنگ می زند و می گوید: «از طرف حیات هزینه ی رنگ و بتونه و کارگرنقاش را خواهد داد. »

بعد فلاح، حیات را به فروشگاه می برد که لباس عروسی انتخاب کند و همچنین گزیده را هم دعوت کرده تا درمورد لباس عروسی حیات نظر بدهد. بالاخره یکی از لباس ها را انتخاب می کنند.

شریف به نادر می گوید: «شوفاژ چکه می کند. باید آن را با کمترین هزینه تعمیر کنید. » نادر که می داند شریف به این راحتی به کسی مزد نمی دهد خودش لباس تعمیرکار می پوشد و خود را پسرعموی تعمیرکار نادر معرفی می کند و شروع به درست کردن شوفاژمی کند.

کورای به همه ی بچه ها خبر می دهد که فردا سودا از بیمارستان مرخص خواهد شد. او می خواهد برایش یک مهمانی بگیرد. همه ی بچه ها خوشحال می شوند و به کورای قول می دهند که کمکش کنند.

بوراک از کورای حال سودا را می پرسد و کورای به سردی جواب می دهد. بوراک همه ی دوستانش را برای ناهار دعوت می کند. اونور دعوت او را قبول نمی کند و از زینب میخواهد از آنجا بروند. زینب می گوید: «ولی بوراک عذرخواهی کرده. نباید اینطور با او رفتار کنی. » اونور رو به بوراک جواب می دهد: «تو به من تهمت دزدی زدی. در حالی که ما از خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم. وحالا تو نه تنها دوست من نیستی بلکه حتی دشمن من هم نیستی. » و همراه زینب از آنجا می روند. کورای با نیشخند به بوراک می گوید: «سابقه ی تو خراب است و دوست دختر بقیه را می دزدی. وقتی قدر دوستانت را ندانی نتیجه اش همین می شود که ترکت کنند. »

فلاح به اتاق کورای می رود و می خواهد با او صحبت کند. ولی کورای با بی تفاوتی به او می گوید: «تو با سیلی ای که به صورتم زدی دیگر حرفی برای گفتن نداری. » فلاح می گوید: «معنی نداشت که با یک مسابقه ی بیخودی جان خودت و مردم را به خطر بیندازی. » کورای می گوید: «دست کم تاحالا به من تیراندازی نشده است! » و وقتی فلاح می گوید: «من این کارها را کنار گذاشته ام. » کورای جواب می دهد: «با این حرف ها فقط می توانی خانم معلم را گول بزنی. » و با پوزخند برای او و حیات آرزوی خوشبختی می کند.

حیات به فلاح می گوید: «ما بدون آن که همدیگر را خوب بشناسیم داریم کارهای عروسی را با عجله انجام می دهیم. فکر می کنم این کار اشتباه باشد. به نظرم کمی به هم فرصت بدهیم. » فلاح کمی سکوت می کند و بعد می پرسد: «تو بامن ازدواج می کنی یا نه؟ » حیات می گوید: «ولی من قبلا جواب مثبت را داده ام. منظورم این نبود. من تازه دیورز فهمیدم که تو آلرژی داری. خدا می داند که چه چیزهای دیگری درمورد تو هست که من نمی دانم. » و فلاح سکوت می کند.

GUNAY

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *