خلاصه داستان سریال کلاغ قسمت اول + زیرنویس و دوبله

کوزگون به تنهایی در خانه ی به هم ریخته اش در یک محله ی قدیمی زندگی می کند. صدای او را در حالی که ماجرای زندگی اش را در افکارش مرور می کند می شنویم: کلاغ ها کوچ نمی کنند. اما من کوچ کردم. دسته های پرندگان برای مهاجرت و زنده موندن پرواز می کنن. من دسته نداشتم. در طول مهاجرت به تدریج مردم. خودم رو توی ساحل کنار آب دفن کردم. خاک پدرم شد و آب مادرم. وقتی او درباره ی کودکی اش حرف می زند، به زمان گذشته برمی گردد.

کوزگون زمانی که تنها هشت سال دارد شب هایی که پدرش در ماموریت است به همراه دوست صمیمی اش دیلا، کنار درختی می نشیند. آن دو با روشن کردن شمع کنار عکس پدرهایشان سعی می کنند از آنها محافظت کنند. به خاطر کل کلی که همیشه میان آنها وجود دارد شرط می بندند که هرکس خوابش ببرد، پدرش بمیرد. آنها کم کم خوابشان می گیرد اما ناگهان دیلا کوزگون را صدا می کند و می گوید: «خوابیدی! خوابیدی! » کوزگون با ناراحتی می پرسد: «بابام می میره؟ » دیلا او را بغل می کند و می گوید: «نه نه. نخوابیدی، شوخی کردم. »

در همان شب ماموریت، یوسف و رفعت موفق می شوند که رئیس یک باند مواد مخدر را گیر بیندازند. بعد از مدتی تیراندازی و درگیری با آدم های شرف، یوسف بالاخره به او دستبند می زند. رفعت چشمانش به ساک پر از پول است. شرف که متوجه این موضوع شده سعی می کند به آنها رشوه دهد تا آزاد شود، اما یوسف قبول نمی کند. در این ماموریت یوسف متوجه می شود که یکی از همکارانش تیرخورده است بنابراین سراغ او می رود تا به اورژانس خبر دهد.

بعد از این ماجرا، رفعت و یوسف که دوستان خانوادگی هم هستند برای ناهار پیش خانواده هایشان دور هم جمع شده اند. در گوشه ای از حیاط، یوسف به رفعت خبر می دهد که فیلم ماموریت را پیش خودش نگه داشته زیرا می ترسد آدم های شرف آن را نابود کنند. او به اتفاقاتی که اخیرا در مرکز می افتد مشکوک شده است. سر میز ناهار، همسر رفعت که بیمار است اشتهایی به خوردن غذا ندارد. رفعت به او می گوید که اگر کمی صبر کند دارویش را از خارج سفارش خواهد داد. دیلا هم مادر بیمارش را در آغوش می گیرد. در همین حال و هوا پلیس ها به خانه ی یوسف می ریزند و او را به جرم قتل همکارش خلیل، دستگیر می کنند. کمیسر رو به او می گوید: «گلوله ای که خلیل باهاش مرده از اسلحه ی شما شلیک شده. » پلیس ها یک بسته ی مواد مخدر را هم از خانه ی او پیدا می کنند. یوسف که خیلی تعجب کرده و نمی داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است، مدام می گوید بی گناه است. همسرش مریم، گریه می کند و به پلیس ها می گوید که امکان ندارد کار یوسف باشد. گوزگون هم محکم پای پدرش را می گیرد تا او را جایی نبرند.رفعت به یوسف می گوید که نگران نباشد چون همه چیز معلوم خواهد شد. او قول می دهد که دوستش را نجات دهد.

بعد از دستگیری یوسف، رفعت در حنگل با شرف قرار می گذارد و ساک پر از پولی که توافق کرده بودند را می گیرد.

در اتاق ملاقات، مریم به همراه سه فرزندش با یوسف دیدار می کند. یوسف می گوید که هنوز مدرکی برای رهایی از آنجا دارد. سپس از آنها می خواهد که هرچه زودتر به روستای یکی از رفیق هایش بروند و پنهان شوند. یوسف می گوید که رفعت رشوه قبول کرده و او را فروخته است.

وقتی مریم همراه بچه ها به خانه می رسد، آدم های شرف که منتظرش بودند دستگیرش می کنند. آنها کاست را از او می خواهند. مریم مدام گریه می کند و می گوید که نمی داند کاست کجاست اما شخصی که مصمم است همان روز کاست را بگیرد، از او می پرسد که کدام یک از بچه هایش را به آنها می دهد؟ مریم در حالی که گریه می کند و ترسیده است، می گوید همه ی بچه ها پاره ی تنش هستند و التماس می کند که به جای آسیب زدن به آنها او را بکشند. اما آن مرد مریم را تحت فشار قرار می دهد و با تهدید به اینکه هرسه بچه را خواهد برد، او را مجبور می کند که اسمی به زبان بیاورد. مریم لحظه های آخر اسم کوزگون را می برد. او هم مات و مبهوت و با غصه مادرش را نگاه می کند و می پرسد: «چرا! » اما جوابی نمی شنود. این آخرین دیدار او با خانواده اش می شود.

بیست سال بعد، کوزگون در یک بار نگهبانی می دهد. شبی چند نفر با اسلحه به آنجا حمله می کنند. کوزگون با خونسردی از همه ی مهمان ها می خواهد که قایم شوند. خودش هم به تنهایی و با دست خالی هرسه نفری که حمله کرده بودند را کتک می زند. بعد از پایان کارش رو به سردسته ی آنها می گوید: «۹۹۹ تعداد کتک هاییه که تا سن بیست سالگی خوردم. هشت سال گذشته و هنوز ۱۰۰۰ نشده. دوستات می خواستن پول اینجارو بخورن ولی موفق نشدن. حتما قسمت نبوده. »

بعد از این جریان، رئیس بار از کوزگون تشکر می کند و هم چنین به او می گوید که مهمان بسیار مهمی از استانبول خواهد آمد که خانم جوان و ثروتمندی است و نیاز به بادیگارد دارد. او از کوزگون می خواهد برای مدتی بادیگارد آن خانم بشود و می گوید: «چشم ازش برندار. لباس مرتب بپوش. حرف زدنت رو هم درست کن. وگرنه دهن کل جد و آبادمون رو سرویس می کنن. »

کوزگون با ماشین برای همراهی دیلا بیلگین به فرودگاه می رود، وقتی چشمش به دیلا می افتد دختری را که در کودکی می شناخت به یاد می آورد. کوزگون او را تا محل اقامتش همراهی می کند. در ماشین، دیلا تلفنی با پدرش صحبت می کند. بعد از این تماس پدر او رفعت، در راه رفتن به شرکتش با پسرش روبرو می شود و وقتی می فهمد که دست او خونی شده با غرور می گوید: «موقع اعتراف گرفتن به آدمات بگو این کارو بکنن. تو پسر منی! خودت رو تحقیر نکن. »

مریم که دیگر زن میان سالی شده همراه دو فرزندش سر قبر یوسف نشسته. او یاد زمانی می افتد که در جوانی ماجرای از دست دادن کوزگون را در زندان برای شوهرش تعریف کرده بود و یوسف هم با گفتن جای کاست ها، قصد داشت پسرش را پس بگیرد… اما مریم سر خاک به او می گوید: «کوزگونم هنوز هم برنگشته یوسف. » سپس گریه می کند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *