خلاصه داستان سریال بانوی سردار قسمت ۳ + زیرنویس و دوبله

بی بی مریم که پسرانش را در چادر گذاشته، چاقو به دست کنار آتش نگهبانی می دهد تا از آنها مراقبت کند. نیمه شب گرگ ها او را محاصره می کنند. یکی از آنها به بی بی حمله می کند و با او گلاویز می شود اما به دست بی بی زخمی شده و فرار می کند. بقیه ی گرگ ها هم یک به یک به طرف او هجوم می آورند و دست بی بی مریم را زخمی می کنند. در نهایت او پس از مدتی مبارزه با گرگ ها ،پارچه ای را آتش می زند و آنقدر آن را دور سرش می چرخاند که آنها را فراری می دهد. او و بچه هایش با سنگ ها مخفی گاه کوچکی درست می کنند و از چادر خارج می شوند. علی مردان که احساس ترسو و بی عرضه بودن می کند به خاطر اینکه موقع حمله ی گرگ ها به مادرش کمک نکرده است، گریه می کند. مریم او را دلداری می دهد و می گوید: «خودم خواستم که نیای. نبایدم میومدی. باید از برادرت مراقبت می کردی. »

صبح روز بعد، اسعد که شب قبل اسب بی بی را تنها دیده بود به همراه تفنگدارها به دنبال خواهرش می گردد و او و بچه ها را پیدا می کند. وقتی می فهمد که مریم ابتدا گیر راهزن ها و سپس گرگ ها افتاده، عصبانی می شود و به تفنگدارها دستورمی دهد همه جا را برای پیدا کردن راهزن ها بگردند.

در خانه ی دایی، بی بی فاطما در حال پانسمان دست زخمی دخترش او را به خاطر کارهای خطرناک و مردانه اش سرزنش می کند. دایی هم به اتاق مریم می رود و از او می خواهد که در همان خانه بماند و راحت و آسوده زندگی کند. بی بی مریم قبول نمی کند و می گوید: «من با خودم درگیرم. انگار هزار سال عمر کردم اما جای پایی ندارم. چطور تن به این سرنوشت دادم؟ » دایی پیشنهاد می دهد که حداقل بچه ها پیش او بمانند تا مرد بار بیایند. مریم باز هم نمی پذیرد.

مالک به دستور دایی راهزنان را دستگیر کرده و از علیمردان می خواهد که چهره ی سرکرده ی آنها را شناسایی کند. علیمردان بعد از نگاه کردن به چهره ی تک تک آنها، با اینکه رئیس راهزن ها را شناسایی می کند اما چیزی نمی گوید. دایی وقتی سکوت او و خواهرش را می بیند با عصبانیت می گوید: «چه بگید چه نگید من این هارو مجازات خواهم کرد. دست تک تکشون رو قطع می کنم. » سپس رو به راهزن ها می پرسد که این حمله نقشه ی چه کسی بوده است؟ بی بی مریم پیش از آنها جواب می دهد: «این مردم بیچاره و گرسنه چه نقشه ای می تونن داشته باشن! » او به برادرش که به سمت راهزن ها چاقو کشیده می گوید: «صاحب عزا منم که گذشتم. آزادشون کن. » بنابراین همه ی آنها آزاد می شوند و بی بی شلاق سرکرده ی راهزن ها را به او می دهد و می گوید: «حالا حلال شد. فقط یادت باشه به یتیم نزنی. » پیرمرد که شرمنده شده به راهش ادامه می دهد اما سپس برمی گردد و رو به بی بی با بغض می گوید: «خوشا به غیرتت! ولی ای کاش برای همه بود. برای همه ی یتیمان این خاک بیچاره. »

در آخر می بینیم که بی بی مریم همراه پسرانش به سمت قلعه ی خودش حرکت می کند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *