خلاصه داستان سریال حکایت ما قسمت ۱۲۴ + زیرنویس و دوبله

فکری با دوستانش تا دیروقت مشروب خورده، بزن و برقص کرده و جشن میگیرند. آنها کل خانه را به هم می‌ریزند و در همان حالت خوابشان میبرد. صبح،فیکو و کیراز قبل از رفتن به مدرسه سعی در بیدار کردن فکری دارند. کمی بعد، پلیس دم در خانه می آید.فکری خواب‌آلود دم در می رود. پلیس به او میگوید که:« صاحب خونه شکایت کردن که شما خونشون رو اشغال کردین. همین حالا باید تخلیه کنین». فکری شروع به دادو بیداد می‌کند و می‌گوید :«اینجا خونه زن منه، کسی نمیتونه منو بیرون کنه».‌ او متوجه می شود که مادر زنش او را گول زده تا دخترش را به دست بیاورد، و آنها را از زندگی ملک بیرون کند.
فیکو با فیلیز تماس میگیرد و اطلاع میدهد که در کلانتری هستند و فکری بازداشت شده است. فیلیز فوری به سلیم خبر میدهد و با هم به کلانتری می روند. آنها فکری را بیرون می آوردند. کیراز که با فیلیز لج است، نمیخواهد رفتن ملک را قبول کند. او به اجبار همراه فیلیز به سمت خانه می رود، اما حاضر به وارد شدن خانه نمی شود و روی راه پله ها میماند. فکری دنبال راه حلی است تا از مادر زنش شکایت کرده و ملک را پس بگیرد. او به خانه نمی آید و بیرون می رود.
در دانشگاه، رحمت وسایل پیک نیک آورده و در گوشه دنجی که کسی رفت و آمد نمیکند، درین را با خودش برده و آنجا بساط پیکنیک راه می اندازد. درین به رحمت میگوید:« تو با کارت راحت هستی. خجالت نمی‌کشی و اعتماد به نفس داری. انگار که لیاقتت بیشتر از اینهاست». رحمت ناراحت شده و میگوید :« انگار تو انتظار داری من بیشتر از یه خدمتکار باشم. اما من همینم. من قورباغه ای هستم که بعد از بوسیدن تبدیل به شاهزاده نمیشم». او از جایش بلند می شود که برود، اما درین دست او را گرفته و به سمتش می رود و او را می بوسد. سپس میگوید :« قورباغه هم میشه. بالاخره منم که شاهزاده نیستم». آنها دوباره سر جایشان می‌نشینند. دنیز از دور شاهد تمام این صحنه هاست.
فیلیز و رحمت، شب کیراز را که دم در خوابش برده داخل می آورند. صبح، فیلیز بچه ها را بیدار میکند تا به مدرسه بروند. کیراز همچنان قیافه گرفته است و فیکو، مدام بخاطر نداشتن لباس مناسب و وسایلش، و همچنین جا ماندن گوشی و تبلت خود در خانه ملک، غر می زند. آنها امیدوار و منتظر هستند تا فکری برایشان کاری بکند و ملک را برگرداند. وقتی فیلیز در را باز میکند تا بیرون برود، فکری را می‌بیند که دوباره مست کرده و روی پله ها خوابش برده است. او با حرص به کیراز و فیکو میگوید:« باباتون درستش می‌کنه دیگه نه؟»
همگی راه افتاده تا به مدرسه بروند. زینب که از پنجره آنها را دید میزند، فوری حاضر شده و پشت سرشان حرکت می کند و به حکمت می‌رسد. زینب و حکمت که بی خبر و پنهانی عقد کرده اند، باعث شده طاقت زینب تمام شود و دیگر نخواهد در خانه و یواشکی زندگی کند. حکمت هول شده و سریع زینب را به عنوان همکلاسی خود معرفی میکند. او قبل از اینکه زینب حرفی بزند، او را دور میکند. فیلیز و زحمت متوجه رابطه غیر عادی آنها می شوند اما فیلیز میگوید :«عوضش همسن و سال حکمته». حکمت زینب را به خانه می برد و او را دعوا میکند. زینب که نقشه اش برای پدر حکمت است و به امید پولدار بودن او با حکمت ازدواج کرده، بین حرفهای او متوجه می شود که شرایط فکری عوض شده و دیگر چیزی ندارد. او کمی دمق می شود. حکمت از او میخواهد کمی صبر کند تا اوضاع آرام شود، آنوقت به دیگران در مورد ازدواجشان میگوید.
فیلیز با سلیم بخاطر پرونده فکری قرار داشته، و بعد از قرار سلیم او را به آتلیه می رساند. باریش دم در آنها را میبیند و حرص می خورد. کمی بعد، سلیم خودش به کلینیک باریش می رود تا با او صحبت کند. او از باریش میخواهد که کلینیک را خالی کند و آنجا را به فیلیز بسپارد. او میگوید:« من می‌دونم که به فیلیز دروغ گفتی و تازه با خانومت ازدواج کردی». باریش که جا خورده است، میگوید :«چیزایی که بین من و فیلیز بوده به خودم مربوطه. تو هم فقط یه وکیلی پس به کار خودت برس.» سلیم میگوید :«کی گفته من فقط یه وکیلم؟» باریش عصبی شده و میگوید ««هرچی که بین تو و فیلیز هم هست به خودتون مربوطه . هیچ نظری ندارم و از اینجا هم نمیرم.» سلیم از کلینیک بیرون می آید، و صدای شکستن وسایل اتاق باریش که از عصبانیت این کار را میکند می شنود.
فیلیز دم در کلینیک، ماشین باریش را می‌بینید و یاد ماشینی که او را تعقیب میکرد می افتد. چیچک به او میگوید :«از کجا معلوم همین ماشین باشه. اینجا استانبوله ها». فیلیز شک کرده و دیگر اهمیتی نمی‌دهد.
در مدرسه، کیراز همچنان تنهاست و دوستانش به او اهمیتی نمی‌دهند. کیراز از دست فیلیز عصبانی است و او را مسبب بدبختی خودش می داند. مدیر مدرسه پیش فیکو و کیراز آمده و ولی آنها را میخواهد.
حکمت به خانه زینب می رود اما او در خانه نیست. چیچک که او را در حال خارج شدن از خانه میبیند، فوری سراغش رفته و به اصرار داخل خانه را می‌گردد تا مچ او را بگیرد. اما او هم میبیند کسی در خانه نیست و چیزی نمی‌تواند بگوید.
در خانه باریش، نهال با دوستش تماس گرفته و آمار فیلیز را که سپرده بود، میگیرد. او متوجه می شود که محل کار باریش و فیلیز کنار یکدیگر است. وقتی باریش می آید، نهال سعی میکند از زبان او در مورد محل کارش حرف بکشد، اما چیزی دستگیرش نمی شود. او میگوید :«فردا من و ساواش باهات میایم کلینیک.» باریش فوری مخالفت کرده و بهانه می آورد. نهال ناراحت شده و دیگر چیزی نمی‌گوید.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *