خلاصه داستان سریال حکایت ما قسمت ۷۷ + زیرنویس و دوبله

زینب در خانه تولای است. او از اینکه می فهمد دیگر مادرش نیست ناراحت است و وقتی یادش میفتد که علت محافظتش از عروسک خرس ، حرف مادرش بوده که او را تهدید کرده بود اگر عروسک را گم کنی دیگر مادرت نخواهم بود، برای همین با حرص عروسک را پرت کرده و دیگر نمی خواهد.
در مدرسه، رحمت مژده را با پسر دیگری می‌بیند که او را دوست پسر جدیدش معرفی می کند. او عصبانی شده و به حکمت می گوید که پیشنهاد بوکس را قبول می کند.
رئیس جمیل او را صدا می زند و وقتی ماشینش را می‌گردند، اسلحه ای پیدا می کنند که دزد خانه فیلیز با آن کشته شده بود. جمیل ادعا می کند از چیزی خبر ندارد . اما او مظنون پرونده شده و رئیسش به او دستور می دهد همین شب به شهر دیگر منتقل شود. نوچه های “داداش” که دنبال الماس‌ها بودند، عمدا اسلحه را داخل ماشین جمیل جای‌گذاری می کنند تا پرونده به ضرر آنها پیگیری نشود.
حکمت و رحمت به مبارزه می روند و رحمت با کتکهای زیاد باعث بیهوش شدن حریفش می شود. او از ترس مردن آن فرد، به باریش زنگ زده و از او کمک می خواهد. باریش آمده و با هم بیمارستان می روند. خطر رفع می شود. باریش، رحمت و حکمت را دعوا کرده و می خواهد دست از این کارهایشان بردارند.
جمیل شب به خانه فیلیز آمده تا از او خداحافظی کند. او فکر می کند باریش این کار را با او کرده تا خودش به فیلیز نزدیک شود.
نیمه شب در خانه شیما، او بیدار شده و مشغول شستن دستشویی است که لباس خونی یلیز را که روز آخر از تنش در آورده بود پشت ماشین لباسشویی پیدا میکند. او ترسیده و فردا صبح به خشکشویی رفته و آن را به فیلیز می دهد و ماجرای اتفاقات اخیر یلیز را برای او تعریف می کند. عمر آنجاست و حرفهایشان را می شنود و متوجه می شود یلیز مدتی در خانه شیما زندگی می‌کرده.
وقتی شیما به خانه برمی گردد، تمام خانه به هم ریخته. مژده به پلیس زنگ می زند. شیما از شدت وسواس بیهوش می شود.
شخصی که پیشنهاد بوکس به رحمت داده بود ، سراغ او آمده و پول دستمزدش را به او می دهد. رحمت دیگر بازی دوباره را قبول نمی کند. او پول کافی بابت کل بدهی حکمت را گرفته است.
شب، عمر به بهانه نداشتن کلید دم خانه فیلیز می رود. وقتی که داخل خانه می رود، زینب را آنجا دیده و متوجه می شود او دختر یلیز است.
موقع رفتن عمر، دم در باریش دوباره او را دیده و باز هم به فیلیز در مورد خطرناک بودن این فرد اخطار می دهد اما فیلیز عصبانی شده و طلبکارانه از باریش می خواهد در زندگی او دخالت نکرده و دیگران را قضاوت نکند.
نوچه های داداش در پاتوق خرابه همیشگی هستند. کمی بعد داداش سر می رسد. داداش همان عمر است.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *