خلاصه داستان سریال کلاغ قسمت ۴ + زیرنویس و دوبله

کوزگون به کوچه ی خانه ی مادرش می رود و در حالی که مضطرب است و بغض گلویش را می فشارد، پشت در می ایستد و خود را مخفی می کند. مریم سایه ای را در آن اطراف می بیند اما در حالی که نگاهش به آنجا است سراغ سایه نمی رود و وارد خانه می شود.

خانواده ی دیلا سر میز شام جمع شده اند و شرف هم مهمان آنهاست. رفعت به خاطر اینکه دخترش قصد دارد به زودی به لندن برود از ناراحتی سکوت کرده است. دیلا قضیه ی رفتنش را به بقیه هم اطلاع می دهد. آنها از بازگشت دوباره و زود هنگام او به لندن تعجب می کنند. شرف با شنیدن این خبر، رو به رفعت می گوید: «بورا داره میاد، دیلا داره میره. ما باز هم نتونستیم این دو تا رو کنار هم بیاریم. »

کوزگون کت و شلوار جدیدش را می پوشد و مرد خیاط بعد از کلی نصیحت کردن، به او می گوید: «مهم تر از اینکه با لباس مناسب با رفعت رو در رو بشی، اینه که با هویت درست بری پیشش. » سپس کارت ملی کوزگون با هویت واقعی اش را به او می دهد. کوزگون از دیدن کارت ملی متعجب می شود و مات و مبهوت او را نگاه می کند و می پرسد که او واقعا چه کسی است؟ خیاط جواب می دهد: «یه روزی در موردش حرف می زنیم. » کوزگون می پرسد که اگر هویتش را پنهان کند چه خواهد شد؟ خیاط جواب می دهد: «پیدات می کنن. هرکاری می کنی مخفیانه نکن. پشت هویت و گذشته ت در بیا و بعد کارهاتو انجام بده. » کوزگون تحت تاثیر صحبت های او قرار می گیرد.

نیمه شب وقتی دیلا می خواهد بخوابد کسی با چراغ قوه از پنجره به او علامت می دهد. دیلا یاد گذشته ها و قرارهای شبانه با دوست دوران بچگی اش می افتد و با عجله به سمت پنجره می دود. در همین موقع پیامی به گوشی او فرستاده می شود که نوشته است: حاضری تا طلوع آفتاب بیدار بمونیم؟ این جمله هم برای او کاملا آشناست. دیلا در حالی که چشمانش پر از اشک شده و از هیجان بی قراری می کند، با خوشحالی سریعا بیرون می دود. در داخل ماشین او کاغذ کوچکی هست که روی آن نوشته: پس هستی؟ دیلا می خندد و سوار ماشین می شود و با استفاده از لوکیشنی که از پیش در ماشینش زده اند، به سمت همان درختی حرکت می کند که همیشه در آنجا با کوزگون دیدار می کرد. او به محض رسیدن به آنجا اسم کوزگون را صدا می زند. کوزگون هم از پشت درخت بیرون می آید و با چهره ای آرام روبروی او می ایستد. دیلا با بادیگاردی روبرو می شود که او را با نام آکچا می شناخت. ناباورانه گریه می کند و ابتدا خیال می کند که سرکار است اما وقتی نشانه ی سوختگی روی دست کوزگون را می بیند می فهمد که تحقق آرزویش واقعیت دارد. آنها یکدیگر را در آغش می گیرند. دیلا به خاطر اینکه از همان اول او را نشناخته معذرت خواهی می کند و سپس هول می شود و نمی داند باید از کجا شروع کند. برای اینکه دوباره او را از دست ندهد، درحالی که دست کوزگون را می کشد می پرسد: «خوبی؟ بیا بریم… خوبی؟ گشنته؟ هان؟! » کوزگون او را آرام می کند و می گوید: «زمان زیادی برای حرف زدن خواهیم داشت. من دیگه اینجام. فرار نمی کنم. » دیلا می پرسد که چرا بعد از این همه سال برگشته است؟  کوزگون با چهره ای جدی جواب می دهد: «برای اینکه بازم کوزگون بشم. و چیزی که حقمه رو پس بگیرم. » شادی از چهره ی دیلا پر می کشد و او با ترس و نگرانی می پرسد: «از کی پس بگیری؟ »

روز بعد کوزگون با خونسردی به دیدن رفعت می رود و هویت واقعی اش را به او هم می گوید. رفعت وقتی او را می بیند با لبخندی زورکی می گوید: «شکر خدا که زنده ای! خیلی پی اونایی که ربودنت رو گرفتم. اما… » بعد از گفت و گوی کوتاهی رفعت از او می خواهد که رک و روراست حرفش را بزند. کوزگون می گوید: «جایگاه بابامو می خوام. همون رشوه ای که بابام یه روز نگرفت و شما گرفتید و باعث شد الان به این زندگی برسی. روزی که دیلارو نجات دادم یه قولی بهم دادی یادت هست؟ » رفعت جواب می دهد: «من اون قول رو به آکچا دادم. اما حالا که هویتت رو پنهون نکردی باز هم به قولم عمل می کنم. البته برعکس تصورات تو، درمورد گذشته خودم رو مدیون و بدهکار هیشکی نمی دونم. » آنها برای روز دیگری با هم قرار می گذارند و رفعت هنگامی که در ماشینش می نشیند به دیلا زنگ می زند و می گوید به توافقشان عمل کرده است. در واقع قبل از این دیدار، دیلا ماجرای برگشتن کوزگون را برای پدرش تعریف می کند و به او می گوید: «من زندگی اونو گرفتم ولی اون جون من رو نجات داد. باید به خاطر من یه شانس بهش بدی. » رفعت که از انتقام می ترسد ابتدا قبول نمی کند اما با اصرارهای دیلا و به شرط اینکه او به لندن برنگردد، با بی میلی حاضر می شود به کوزگون کار بدهد.

کوزگون کلید خانه ی قدیمی دیلا که روبروی خانه ی خودشان است را می گیرد و برای سکونتش به آنجا می رود. او به یاد می آورد که چگونه تمام آن سالهایی که پنهان بوده در مورد اعضای خانواده ی رفعت تحقیق می کرده و همه ی روزنامه ها و مصاحبه های مربوط به آنها را بررسی کرده است. او از طریق دوست دخترش، دیلا را به بهانه ی بازسازی مدرسه به شهر خودشان کشانده و با نقشه ی قبلی بادیگارد او شده و در حمله ای که خودش آن را طراحی کرده بوده دیلا را نجات داده است. کوزگون احساساتش را اینگونه بیان می کند: هرکی جای من بود فراموش می کرد. اما من هیچ وقت فراموش نمی کنم. من گذشته رو روی بدنم حک کردم. دیگه درست تو قلب دشمنم هستم.

او اسم رفعت و شرف و علی و مادرش مریم و حتی دیلا را واقعا با تیغ روی بدنش حک کرده است.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *