خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی قسمت 23

همراهان عزیز در این بخش خلاصه داستان سریال ستاره شمالی قسمت 23 را برایتان آماده کرده ایم.

امیدواریم از مطالعه این بخش لذت ببرید.

سریال ستاره شمالی قسمت 1

سریال ستاره شمالی قسمت 23

کنار رودخانه،شرف و یاشار تخته نرد بازی می کنند. آنها خانوادگی به پیک نیک آمده اند. حنیفه و امینه غذا درست می کنند و بویراز گوشتها را کباب می کند.یاشار و شرف ،بهم چشمک می زنند که به دروغ دعوا کنند. آنها تظاهر به بحث و دعوا می کنند و مثل همیشه با عصاهای خود می جنگند. همه دورشان جمع می شوند و می ترسند که دوباره قهر کنند. آنها وقتی قیافه های ناراحت اطرافیان‌ را می بینند،می خندند و می‌گوی ندکه شوخی کرده اند و بعد از بیست سال،دیگر همدیگر را از دست نمی دهند. هر دوی اعنها به علامت صلح،عصاهای خود را به رودخانه می اندازند.
ییلدیز در حالیکه ساکها دستش هستند،پیاده از لابلای درختان عبور می کند.کوزی مخفیانه او را تعقیب می کند و سعی می کند ییلدیز متوجه نشود،تا اینکه او را گم می کند.
ییلدیز ناگهان از بالای یک درخت، خودش را نشان می دهد.کوزی می پرسد که بالای درخت چکار دارد؟ ییلدیز نیز علت تعقبب کردنش را سوال میکند.کوزی می گوید :« من دیدم که یک کله قرمزی سمت جنگل می رود.فکر کردم ممکن است گرگها به او حمله کنند.» ییلدیز می گوید که شاید آن گرگ، همان ادم ارزشمند باشد.کوزی که حرصش گرفته،سراغ آن مرد را می گیرد.در این موقع صدای یک گاو شنیده می شود.ییلدیز او را به عنوان همان مرد ارزشمند ،معرفی می کند و می گوید :«هر دو شبیه هم هستید»
در پیک نیک،یاشار و شرف پیاده روی می کنند. حنیفه می گوید:«دشمن های چند ساله آشتی کردند،کاش می شد ییلدیز و کوزی را هم آشتی بدهیم.»
قمر می گوید:« آنها هم آشتی می کنند. ییلدیز می گفت که کوزی، عاشق او شده است.». امینه و حنیفه خوشحال می شوند و می خواهند
پیش آنها بروند، اما قمر و بویراز مانع می شوند و‌ قمر می گوید :« اگر شما دخالت کنید،همه چیز خراب می شود.بگذارید خودشان راهشان را پیدا کنند و‌ صبر کنید و به کسی هم چیزی نگویید.»
بویراز و قمر به خانه کوزی می روند. آنها آن دیوار حصاری را می بینند و‌ علتش را می پرسند. کوزی با طعنه می‌گوید که آن را باید از ییلدیز بپرسند. ییلدیز در حالیکه وسایل ماهیگیری در دست دارد،به کوزی می گوید که به ماهیگیری می رود‌ و اگر او بخاطر بسته شدن منظره مقابل خانه حوصله اش سر رفته، می تواند با او به ماهیگیری بیاید.کوزی با تعجب می پرسد:« او به من گفت که ماهیگیری برویم؟ من اشتباه نکردم؟ » سپس با ییلدیز می رود.
ییلدیز در ماشین به کوزی پیشنهاد میکند که به آن محلی که بیست سال پیش برای ماهیگیری می رفتند، بروند.کوزی به او تذکر می دهد که باز هم حرف بیست سال پیش را نزند، و اگر قرار است آنجا هم دعوا کنند،بهتر است که پیاده شود.
آنها کمی بعد در جاده،مردی را می بینند که‌ روی زمین افتاده است، و ماشین را نگه می دارند‌.کوزی پیاده می شود و میبیند او عمر است. ییلدیز فکر می کند تصادف کرده ، ولی کوزی می گوید که او بوی مشروب می دهد، و میخواهد برگردد،اما ییلدیز می گوید که باید او را به هوش بیاوریم.او از ماشین آب می اورد‌ و کوزی روی عمر میریزد.اما او بهوش نمی اید‌. ییلدیز می گوید که باید او را بیمارستان ببرند و‌ اگر اتفاقی برایش بیفتد،شاید فریده او را نبخشد.کوزی به زحمت عمر را در ماشین می گذارد.
عثمان مقابل خانه ماشین را می شورد.پدرش می گوید که چرا خوب نمی شورد و حواسش به کارش نیست.عثمان به او خبر میدهد که پدر گوکچه،به او
گفته که برای خواستگاری بیاید.
پدرش یکه می خورد و نظرش به این موضوع مثبت نیست‌. او می گوید :« من از ملا اوغلوها دختر نمی گیرم. من با خودش مشکلی ندارم اما با فامیلی اش مخالف هستم.»
عثمان می گوید که فامیلی او بعد از ازدواج عوض میشود و به غیر از گوکچه،به چیز دیگری نمی تواند فکر کند.پدرش به او‌ ایراد می گیرد که یکروز می خواهد درس بخواند و روز دیگر می خواهد زن بگیرد و اینکارها بچه بازی نیست.
یبلدیز و کوزی ماهیگیری می کنند.
ییلدیز از اینکه عمر را در بیمارستان تنها گذاشته اند،فکرش راحت نیست ، اما کوزی می گوید که او به دخترش خیانت کرده و دو دختر را با هم اداره می کرده است. ییلدیز به او طعنه می زند که کار عمر با کار او چه فرق دارد؟ کوزی می گوید که او هم اشتباه کوزی را تکرار کرده است. ییلدیز می پرسد :« پس قبول داری که اشتباه کرده ای؟»
کوزی به اشتباهش اعتراف می کند. ییلدیز از او می پرسد :« از این پشیمان هستی که با شعله ازدواج کردی یا از اینکه نامزدی ما را بهم زدی؟» کوزی جواب میدهد:« بهم زدن نامزدی،اشتباه بود. آن زمان نباید با پدرم مخالفت می کردم‌ و تو را هم دختر بچه نمی دانستم. الان تو زن قوی هستی،درس خواندی و کار میکنی.» ییلدیز می گوید:« پس چرا مرا دوست نداری؟» کوزی با تعجب می گوید:« تو که به همه اعلام کرده ای که من عاشقت هستم.»
ییلدیز می گوید :« ذاتا عاشقم هستی اما میخواهم خودت اعتراف کنی.» کوزی چیزی نمی گوید‌ و از ییلدیز میپرسد: «بعد از من واقعا هیچکس را دوست نداشتی؟» ییلدیز می گوید:« خیلی تلاش کردم ،اما متاسفانه نشد.»
آنها دوباره به ماهیگیری مشغول می شوند.

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان سریال ستاره شمالی  قسمت 23 لذت برده باشید ؛ در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال ستاره شمالی قسمت 24 مراجعه فرمایید .

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *